از قضا دست و دلش بر هیچ زلفی بند نیست
با نوازش های ما او را سر لبخند نیست
غصه را با قند سابیدند خوشبختی نشد
ظاهرا از بخت بد این سفره قندش قند نیست
کهنه شد ترفند قند و رسم شیرین عسل
نَقل ما شد دیگر این ترفندها ترفند نیست
در زمین صد دانه عاشق داشتی فصل بهار
ای بلایت بر سرم هر دانه ای اسفند نیست
خویش را با لعنت چشم حسود آتش زدم
بی سرو پایم دگر دستم به جایی بند نیست
مِهر می افتد مگر از سکه چشمان من؟
هیچ کس چون من نگاهت را ارادتمند نیست
شاخه هایی از نبات مهرتان می خواستم
هرچه شد،فرقی ندارد،بحث چون و چند نیست
حال دیگر خون بهایم را گران تر کرده اند
خاندان من در این ده کوره ثروتمندنیست
فقر دستم را گرفت و تا فنا با خویش برد
در ولایات دگر این رسم ها هرچند نیست
مرگ می گویند پایان بخش هر دلبستگی ست
عاشقان را مرگ آن طوری که می گویند نیست