عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 892
:: باردید دیروز : 17
:: بازدید هفته : 914
:: بازدید ماه : 2787
:: بازدید سال : 71376
:: بازدید کلی : 229597

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

چهار شنبه 29 آذر 1391 ساعت 13:48 | بازدید : 753 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شب یلدایتان به بلندای عمرتان شب یلدایتان مبارک .

عیدی من همان بود که باز تصادفا فرشته را از دور دیدم و چشمانم باز طمع خیس شدن را کشید امیداوارم روزهای من را نیز خودش تجربه کند .


|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
خدا
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:27 | بازدید : 663 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

خدايييييييييييييييييااااااااااا

بابت اون روز كه سرت داد كشيدم "متاسفم" .

من عصباني بودم ، بابت انساني كه

تو ميگفتي ارزش نداره و من پا فشاري ميكردم ...!!!

 

 

 

حالا كه رفته اي

ساعت ها به اين مي انديشم كه

چرا زنده ام هنوز؟؟؟؟؟؟

مگه نگفته بودم بي تو ميميرم؟؟؟؟

خدا يادش رفته مرا بكشد ،

يا تو قرار است برگردي؟؟؟؟

 

 


|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
سری هشتم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:23 | بازدید : 2004 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

قرار دادن اين نوع داستانها در وبلاگ جن نشانه تاييد انها نيست و ممكن است داستانها سند و مدرك نداشته باشند.

چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.

ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم

حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.

توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم

دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من  . . .

چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.

ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم

حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.

توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم

دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من رویا هستم و 21 سالمه.

مثل همیشه و من و داداشم پشت ماشین بودیم و مامان بابا جلو و بازم مثل همیشه


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
سری هفتم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:21 | بازدید : 714 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

گفت و گو با مرد جن گیر (شیخ عباس)

وقتی بچه بودم هر بار پای قصه ي مادر بزرگ و پدر بزرگم مي نشستم

از موجوداتي حرف مي زدند كه آن موقع با اينكه مفهوم آن حرف ها را نمي فهيمدم ولي از شنيدن نام آن موجود مي ترسيدم و با ذهنيات كودكانه ام آن موجود را در اطرافم حس مي كردم . بارها وقتی در منطقه تاریکی تنها می شدم با یاد آوری نام آن موجوداتی که هیچ وقت به چشم ندیده بودم بی اختیار وحشت برم می داشت.آن موجود نا شناخته ای به نام جن بود.بارها در باره او داستان ها شنیده بودم ولی او از دایره فهم من فراتر بود. باور این که موجودی به این نام بر سر راهم سبز شود مرا از تاریکی می ترساند. از آن هنگام هیچ وقت درتنهایی خودم آرام و قرار نداشتم.

زن سالخورده اي برايم تعريف كرده بود كه جن ها در برابر ابزار آلاتي مانند سوزن و ميخ ناتوان هستند. ولی هیچ وقت پاسخ مناسبی برای دلیل این ماجرا پیدا نکردم.

مادرم هر وقت آبي را روي خاكستر مي ريخت زير لب بسم الله الر حمن الر حيم مي گفت .


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
سری ششم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:5 | بازدید : 647 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

در حدود بیست و چهار سال قبل دوستی نزد من آمد و گفت حکایتی عجیب دارم و آن این است که مدتها قبل خانه ای خریدم که به هنگام خرید سمت غرب حیاطش دیوار نداشت وقتی علت را سؤال کردم فروشنده گفت ما نتوانستیم دیوارش را کامل کنیم شما خودت زحمتش را بکش تا مدتی دستم خالی بود و آنجا هم محله ای بود که تازه می خواست شکل بگیرد و خانه ها از هم فاصله داشتند و در پایه تپه بودند مدتی قبل دیوار غربی حیاط خانه را درست کردم و چند روزی طول نکشید که در نیمه شب دیوار بدون اینکه یک آجرش هم جدا شود کامل و یک تکه برگشت و خراب شد اول فکر کردم کارگری که آورده بودم کارش را خوب انجام نداده است و پس از مدتی به دنبال کارگری گشتم که کارش خوب باشد و مجدداً به هر زحمت دیواری خوب و محکم ساخته شد اما در کمال تعجب پس از دو روز همان وضعیت تکرار شد با خود گفتم احتمالاً کسانی عمداً در نیمه شب آمده و دیوار را تخریب می کنند دوباره کارگرانی ماهر آوردم و خواستم دیواری بکشند که به هیچ عنوان نتوان خرابش کرد نکته بسیار مهمی وجود داشت و آن این بود که هر بار دیوار به سمت خارج می افتاد فکر کردم هر کس این کار را می کند دیوار را با چیزی به سمت خارج می کشد زیرا در غیر این صورت خطر اینکه خودشان در زیر آوار بمانند زیاد است از اینرو تصمیم گرفتم چند روزی را در حیاط بخوابم تا اگر آمدند و خواستند دیوار را خراب کنند بفهمم از ترس اینکه مبادا این دفعه به سمت داخل خراب شود در جلوی درب حیاط خوابیدم شب سوم بود که صحنه باورنکردنی دیدم در نیمه های شب احساس کردم عده ای دارند دیوار را هل می دهند بلافاصله تکه چوبی را که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و به بیرون دویدم صحنه عجیبی بود هیچ کس در آنجا نبود اما دیوار داشت تکان می خورد تا اینکه به زمین افتاد و خراب شد درست مثل دفعات قبل نه زلزله بود و نه طوفان از آن به بعد فکر ساختن دیوار حیات را از سرم بیرون کردم ترسیدم اگر در ساخت دیوار اصرار کنم مشکلی پیش بیاید چند ماهی گذشت تا اینکه همسرم یک شب به من گفت که دختر شش ساله ام حرف های عجیبی می زند چند روز است که صبح که بیدار می شود صبحانه نمی خورد وقتی علتش را پرسیدم گفت دیشب با دوستانم بازی می کردیم و خوراکی های زیادی آورده بودند که من همه را خوردم فکر کردم داستان سرایی می کند پرسیدم دوستانت چند نفرند گفت سه نفر گفتم چرا شب می آیند بازی و روز نمی آیند گفت روزها پدرشان اجازه نمی دهد و شبها می آیند گفتم خانه دوستانت کجاست گفت همینجا تو حیات خانه ما وقتی پرسیدم دوستانت چه شکلی هستند چیزی گفت که خیلی ترسیدم گفت هر سه تا این اندازه و با دست قدشان را نشان داد حدود پنجاه سانتی متر و هر سه چادر سر می کنند این گفته های همسرم بسیار بر نگرانی من افزود شب همه که خوابیدند در رختخواب بیدار ماندم و در نیمه های شب دیدم سه موجود با مشخصاتی که دخترم گفته بود از زیرپله ای که در راهرو وجود داشت آمدند و دخترم را بیدار کردند که در همین حین من فریاد زدم که به دخترم دست نزنید که ناگهان ناپدید شدند یکهفته همسر را به اتفاق دخترم به منزل پدرش فرستادم تا فکری برای این موضوع بکنم چون نمی توانستم خانه را رها کنم یکی از دوستانم را گفتم تا شب را پیش من بیاید ولی فقط یک شب ماند چون در همان اوایل شب بود که پنجره ها شروع به لرزیدن کرد مثل اینکه عده ای پنجره را گرفته و تکان می دادند و بعد از نیم ساعت با سنگ به شیشه می زدند طوری که نه من و نه دوستم تا صبح نتوانستیم بخوابیم و حالا خانه را رها کرده ام و گاهی در روز به آنجا سر می زنم همه اهالی هم موضوع را فهمیده اند و نمی توانم خانه را بفروشم و نمی دانم چکار کنم .

 


|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
سری پنجم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:4 | بازدید : 527 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را بر آن داشت تا خانه را فروخته و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانۀ پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیدی .


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
سری چهارم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:3 | بازدید : 594 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
 
وقتي چهارده سال داشتم پدر و مادرم از يكديگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كرديم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زيادي را در كنار آنها ميگذراندم ولي آن زمان كه با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتيم بيش از هر زمان ديگري فعاليتهاي ارواح را احساس ميكردم.
نميدانم درست است يا غلط ولي بارها شنيدهام ارواح از بچهها انرژي ميگيرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آن خانه حضور داشت اولين شبح را به چشم ديدم. آن روز روي تختم به خواب عميقي فرو رفته بودم كه ناگهان بيدليل بيدار شدم. صداي زنگ ساعت طبقه پايين به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطهدار اتاقم نگريستم. دقيقا نيمهشب بود. احساس غريبي داشتم. فكر ميكردم كسي مرا تماشا ميكند. به پايين تختم نگاه كردم. غباري سپيدرنگ ديده ميشد. آن غبار يا مه شبيه به يك انسان بود. انساني كه هيچ قسمت از اندامش قابل ديدن و شناسايي نبود. پيش خودم تجسم كردم كه او يك پيرمرد با ريش سفيد است. خيلي ترسيدم، برگشتم و به روي شكم خوابيدم و بالش را روي سرم فشار دادم. لازم به گفتن نيست كه آن شب ديگر خوابم نبرد. در طول اين سالها خيلي اتفاقات در آن خانه افتاده است كه همه آنها انسان را به ياد ارواح و اشباح مياندازد. خيلي چيزها ناپديد ميگشتند و بعد از مدتي خود به خود در جايي پيدا ميشدند كه صدبار گشته بوديم. بوهايي عجيب از عطرهاي قديمي در فضا ميپيچيد يا حتي گاه پيانو نيمههاي شب به خودي خود آهنگ مينواخت.
 

..


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
سری سوم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:3 | بازدید : 585 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
استادي گفته است كه چند سال قبل جواني كه در حدود سن هيجده سالگي بود بهدفتر من مراحعه كرد و گفت: شما مدعي هستيد كه پاسخ هر سوالي را ميدهيد ولي قطعا" بعضي از سوالات را نمي توانيد فورا" جواب بدهيد.بلكه لااقل بايد براي بعضي از آنها چند ساعتي مطالعه كنيد تا بتوانيد جواب آن سؤال را بدهيد اما من با آنكه درس نخوانده ام هر سوالي را از من بپرسيد بدون مطالعه وبطوري جواب خواهم گفت كه خود شما تصديق كنيد. جواب آن صحيح و كامل است و حتي بهتر از بعد از مطالعه شما جواب گفته ام.
 
من اول فكر كردم كه او مريض رواني است و حرفهاي بي اساس مي زند .بلاخص كه چشمهايش بمانند مريضهاي رواني متعادل نبود. ولي با اصرار او كه ميگفت: خواهش ميكنم از من سؤال كنيد من از او پرسيدم اسم و فاميل من چيست؟ او اسم و فاميل مرا طبق آنچه در شناسنامه ام بود گفت. با آنكه در آن زمان فاميل من در شناسنامه ام غير از آنچه به آن معروف بودم و كسي جز عدهء معدودي از آن اطلاع نداشتند من خيلي از اين گفته تعجب كردم. پس از آن سؤالات غير علمي از او پرسيدم. او همه را صحيح جواب گفت. ولي چند مشكل علمي و فلسفي را كه از او سؤال نمودم ميخواست درست جواب بگويد ولي مثل كسي كه بايد به او تلقين كنند و بايد ياد بگيرد و بعد جواب بگويد برايش مشكل است كه يكسره مطلب را اداء كند بود. لذا آن چند مسئله را نوشت و گفت: من جواب اينها را براي شما يكساعت ديگر مي آورم. من متوجه شدم كه كسي مطالب را به او ميگويد و لذا مي تواند جوابهاي مختصر را نقل كند ولي جوابهاي مفصل و علمي را نمي تواند ظبط كند تا بتواند آنها را نقل نمايد. من به او گفتم: نه لازم نيست كه خودت را زحمت بدهي اجمالآ" متوجه شدم كه ميتواني پاسخ سؤالاتي كه از تو نموده ام بدهي ولي من از تو مي خواهم كه بگوئي اينها را چه كسي بتو در گوشت ميگويد. آيا او خودش را بتو معرفي كرده است.(آن جوان با اين جملات فكر كرد كه من متوجه اصل مساله شده ام لذا بدون توجه گفت) ميگويد: من روح يك نفر از كساني هستم كه از قيد بدن خلاص شده ام. ولي بعد مثل آنكه از گفتن اين جملات پشيمان شد و گفت: شما چه كار داريد كه اين مطلب را از من سؤال مي كنيد؟ من به او گفتم كه تو از همان روح سؤال كن كه آيا مي تواني مطالب را بمن بگوئي يا نه.اگر اجازه نداد منهم راضي نيستم تو كاري بر خلاف دستور آن روح پر عظمت بكني. او چند لحظه سرش را پائين انداخت و مقداري صورتش سرخ شد.سپس سرش را بالا كرد و گفت: من فقط بعضي از چيزها را اجازه مي دهد كه من براي شما بگويم. گفتم: بپرس آيا مي تواني چگونگي ارتباطت را به او از اول براي من بگوئي؟ او گفت بله اجازه مي دهند. لذا من به او گفتم: پس اگر اشكالي ندارد اولين برخوردتان را با آن روح شرح دهيد. او گفت: يك روز در مدرسه معلم سر كلاس برايمان ديكته مي گفت. من يك كلمه را فكر مي كردم كه بايد با سين بنويسم.ناگهان احساس كردم كه دستم بي اختيار طوري برگردانده شد كه با صاد نوشتم ولي آن كلمه را خط زدم و دوباره خواستم با سين بنويسم باز هم نتوانستم و يا صاد نوشتم.ولي ناراحت بودم و با خودم ميگفتم حتما يكي از غلط هائي كه از ديكته ام ميگيرند همين خواهد بود. اما با كمال تعحب صدائي شبيه به صدائي كه از تلفن بيرون مي آمد بگوشم رسيد كه نه اين كلمه با صاد بايد نوشته شود. من از آنروز با اين صدا آشنا شدم و هر وقت چيزي را نميدونم همين صدا بمن ميگويد و حتي سر جلسات امتحان و بعضي از اوقات در كارهائي كه من نميتوانم طبق دستورش عمل كنم.مثل كسي كه مرا كناري بگذارد اختيار را از دست و زبان و اعضاء و جوارح من ميگيرد و با اعضاء بدن من كارهائي را كه او ميخواهد و بنفع من است انجام مي دهد.
 

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
سری دوم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:2 | بازدید : 596 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
پسر 22 ساله من روز هشتم آگوست از دنيا رفت. او در حال موتورسواري بود كه يك اتومبيل به او زد و ضربه مغزي شد. پسرم هفت روز در كما بود و فكر ميكنم در آن هفت روز بيشتر اوقات روحش از بدنش جدا ميشد. شب اول وقتي در حالت نيمه بيداري بودم پيش من آمد و گفت آن تصادف تقصير او نبوده است. روز آخر يكبار ديگر آمد و گفت گيج شده و نميداند چه كند. همان روز عصر پسرم مرد. از آن زمان تاكنون اتفاقات عجيبي برايم افتاده است. ولي چند روز پيش عجيبترين آنها برايم رخ داد. آن روز صداهاي زيادي در گوشم ميشنيدم به طوري كه تصميم گرفتم كمي بخوابم. ساعت يازده صبح بود. به پهلو دراز كشيدم. احساس كردم چيزي به پشتم خورد. برگشتم. كاملا بيدار بودم. پسرم پاي تختم ايستاده بود به طور باورنكردني سفيد بود و نوري نقرهآبي از او به اطراف ميپاشيد. نوري شبيه به الكتريسيته. ميتوانستم به راحتي او را ببينم، موهايش، صورتش، عضلات بازويش و... كاملا بيدار بودم. با صداي بلند نامش را صدا زدم. او مثل هميشه لبخند زد و به طرف من آمد. اصلا نفس نميكشيدم. قبل از اينكه به تخت برسد ناگهان متلاشي شد و به ميليونها ستاره تبديل شد. تمام اين اتفاقات حدود پانزده ثانيه طول كشيد. من بيدار بيدار بودم و از اين اتفاق سر در نميآوردم. او پسرم بود. خودش بود ولي با چهره اي روحاني. تا آخر عمرم اين اتفاق را فراموش نخواهم كرد و دوست دارم باز هم او را ببينم.
 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سری اول داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 13:59 | بازدید : 781 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
 
پرفسور هيسلوپ استاد كرسي روانشناسي دانشگاه كليمپيا ميگويد: من در يك مجلس احضارارواح توانستم روح يكي از دوستان ثروتمندم را پس ار فوت او احضار كنم.
 
 
او از شرح چگونگي جان كندنش را سؤآل كردم. گفت: حالتي پيدا كردم صد برابر بدتر از
 
 
آنوقتي كه دزدي وارد منزل بشود و دست و پاي انسان را ببندد و در مقابل چشم انسان تمام قابهاي زينتي و وسائل منزل را كه در عالم منحصر بفرد بوده است از بين ببرد. قاليهايابريشمي را قطعه قطعه كند و آتش بزند و بلاخره همه چيز را بگيرد و حتي يك قطعه لباس هم
 
 
براي ستر عورت به انسان ندهد. من پس از مرگ به آنكه از نظر قدرت روحي مي توانستم به عوالم بالا پر بكشم اما روزها و ماهها در همان اطراف خانه و يا اطراف قبرم پرسه ميزدم. و از قدرت مافوق قدرتها براي دوباره برگشتن به بدنم استمداد طلبيده و عجز ناله ميكردم. من گفتم: خوب دوست من عاقبتت چه شد؟ گفت: يك روز وارد قبرم شدم ديدم بدنم متعفن شده و پوسيده است و ديگر بدرد زندگي با من
 
 
نميخورد مدتي كنار بدنم نشستم و خاطراتي را كه در دوران شصت سال زندگي با او داشتم بياد
 
 
آوردم و زياد گريه كردم و پس از ساعتها تاثر و ناراحتي قبرم را ترك كردم و بسوي خانه ام
 
 
آمدم. ديدم كه زن و فرزندانم بر سر تقسيم اموالم نزاع مي كردند. و اما پولهاي نقد مرا نيز هر
 
 
چه بدستش رسيده بود بسرقت برده بود و چون زنم هنوز جوان بود مردي كه هميشه من از او
 
 
بدم مي آمد و مخفيانه از زنم خواستگاري كرده و براي تصاحب اموالم كه در دست زنم بود شب و روز تلاش مي كرد . اينجا بود كه ديگر طاقت نياوردم و براي خود در دورترين نقاط جائي را كه هيچ چيز جر آفتاب سوزان ندارد انتخاب كردم ولي آن ناراحتي و تاثيري كه در جدا شدن از دنيا متوجهم شد بهيچ وجه قابل جبران نيست و مرا از درون مثل شعله هاي سوزان آتش
 
 
مي سوزاند. يكي از دانشمندان ميگويد : وقتي كه به پدران و مادران و دوستان محرز و مسلم شد
 
 
كه مرگ رابطه آنها را با فرزندان و آشنايان قطع نمي كند و آنها از بين نميروند بلكه در جهان
 
 
ارواح بحيات خود ادامه مي دهند و آنها را ملاقات خواهند كرد ديگر در مرگ عزيزان خود ناله
 
 
و شيون نمي كنند. وقتي كه متكبران و مستبدان و خود پسندان از ارواح شنيدند كه تكبر و غرور و زور گوئي بديگران در اين جهان بزرگترين عواملي هستند كه روح صاحبشان را در آن جهان دچار رنج و مشقات و انحطاط مي كنند و مدتهاي طولاني بايد دور از ارواح نيكوكاران و خوبان باشند مسلما" چنين اشخاصي روش زندگي خود را تغيير مي دهند.
 

|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...