وبلاگی با عنوان یادداشتهای یک دانش آموز، توجهم را جلب میکند، به طمع خواندن حرفهای بی شیله پیله یک دانش آموز کلیک میکنم؛ از بین پستهای وبلاگش، پست زیر توجهم را جلب میکند.
«برای کدام امتحان درس میخوانی؟
بسم رب الشهداء و الصدیقین
چه کسی میداند جنگ چیست؟ چه کسی میداند فرود یک خمپاره، قلب چند نفر را میدرد؟ چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه میکند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سؤال و جوابها قرار گرفتهایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصهی دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده، کشته شده و در آن جا دفن شده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: «نبرد تن و تانک!» اصلاً چه کسی میداند تانک چیست؟ چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنیهای تانک له میشود؟
آیا میتوانید این مسئله را حل کنید:
گلولهای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصلهی هزار متری شلیک میشود و در مبدأ، به حلقومی اصابت و آن را سوراخ و گذر میکند. حالا معلوم نمایید، سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره میشود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک میریزد؟ و کدام... و کدام...؟ توانستید؟!
اگر نمیتوانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جادهی مهران ـ دهلران حرکت میکند، مورد اصابت قرار میدهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن میسوزد؟ کدام سر میپرد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه میتوانیم در شهر خود بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ چگونه میتوانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنهی کتاب، لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ به چه امید نفس میکشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت میگذارد؟
کدام اضطراب جانت را میخورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس؟ دیر رسیدن به سر کلاس؟ نمره گرفتن؟ دلت را به چه بستهای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزهی فوق دکترا؟ آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانوادهای در همسایگی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟ آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندهاند و آنان را زنده به گور کردهاند؟ هیچ میدانستی؟
حتماً نه! هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره میخورد، به دنبال آب، گشتهای تا اندکی زبان خشکیدهی کودکی را تر کنی و آنگاه که قطرهای نم یافتی و با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی ، دیدی که کودک دیگر آب نمیخورد؟! اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، لااقل حرمله مباش! که خدا هدیهی حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمیدانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد!
صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پرکشیدن، پرستو شدن ... .»
در توضیح این یادداشت هم آمده بود: آنچه می خوانید متن نامهای است از شهید احمدرضا احدی دارندهی رتبهی نخست کنکور پزشکی سال 64، که ساعتی قبل از شهادت نوشته شده است.
اول به جمله آخر نامه " صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پرکشیدن، پرستو شدن" مظنون میشوم و بعد هم به نویسنده نامه و از خودم میپرسم آیا این شهید واقعاً وجود خارجی دارد؟ در اینترنت جستجویی میکنم. اول یک دست نوشته از سایت "شبکه فرهنگی مهد یاران " و کمی بعد هم از یک و بلاگ، نیمهی دیگر این دست نوشته به تورم میخورد.
شهيد احمدرضا احدي:
ميخواهم بميرم، نه اينكه قلبم از كار بايستد و تنم سرد شود و با خاك يكسان شوم!
ميخواهم بميرم، نه اينكه هيچ صدايي به گوشم نرسد و هيچ خورشيدي بر من نتابد و از ديدن ماه و ستارگان كور باشم!
ميخواهم به مرگي كاملاً غيرعادي بميرم. مرگي شبيه بخار شدن. روييدن دانه.
ديگر نميخواهم زنده بمانم، من محتاج نيست شدنم، من محتاج توام.
خدايا! بگو ببارد باران، که کوير شورهزار قلبم سالهاست، که سترون مانده است، من ديگر طاقت دوري از باران را ندارم،
خدايا! دوست دارم تنهاي تنها بيايم دور از هر کژي، دوست دارم گمنام گمنام بيايم، دور از هر هويتي.
خدايا! اگر بگوئي لياقت نداري، خواهم گفت:«لياقت کداميک از الطاف تو را داشتهام؟»
خدايا! دوست دارم سوختن را، فنا شدن را، از همه جا جاري شدن را، به سوي کمال انقطاع روان شدن را.
بعد هم یک خبر با عنوان " اولین یادواره شهید دکتر احمدرضا احدی برگزار شد" تاریخ برگزاری یادواره را نگاه میکنم: سوم خرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت به عبارتی:3/3/1388
به جستجویم ادامه میدهم. در کمال ناباوری وصیتنامه احمدرضا را هم پیدا میکنم، چند جمله است:
بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام (ره) به زمین بماند.
همین!
برایم از همگی حلالیت بخواهید.
و السلام
کوچکترین سرباز امام زمان (عج)، احمدرضا احدی
و منبع زده: کتاب حرمان هور، چاپ اول، ص ۱۵۳.
دوباره همان یادداشت اول را با تیتر "دست نوشتهای از شهید احمدرضا احدی، نفر اول کنکور پزشکی سال 1364 ساعتی قبل از شهادت" میبینم، احتمالاً خود شهید برای مطلبش تیتری انتخاب نکرده بوده.
مجدداً به همان یادداشت در وبلاگی با عنوان "یک مثقال" برمیخورم، البته با یک تیتر و یک مقدمه، نویسنده وبلاگ تیتر زده که زییییییییییییییییییییییینگ؛ (درس اول عاشقی) و در مقدمهاش این طور نوشته: «خب بالاخره تابستون هم به پایان رسید و از فردا همه محیا می شویم تا سال تحصیلی جدید را شروع کنیم، فردا تو مدارس آقایون مسئول آموزش و پرورش و در دانشگاه ها مسئولین وزارت علوم مراسم می گیرند و شروع به ، به به چه چه می کنند و خیرمقدم می گویند به طالبان علم و به آنها می گویند فقط درس ، درس و درس من می خوام حالا درس اول را از زبان شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور سال ۶۴ ،ساعتی قبل از شهادت به خودمون بدهیم: ... .»
این هم عکسش. از سینه به بالا، ایستاده، عکس کمی کوچکتر از سه در چهار است. نوزده، بیست ساله نشان میدهد، با نشاط و خندان، با پیشانیای نسبتاً بلند و کشیده، لباس پلنگی پوشیده، موهایش کوتاه است، و چون کیفیت عکس چندان خوب نیست و نمیتوانم تشخیص بدهم ریش دارد یا نه؟ با دست راست هم چفیه سفید رنگش را به چانهاش چسبانده، پشت سرش هم آسمان آبی دیده میشود و درختانی سبز.
و دو باره همان متن با عنوان "آخرین دست نوشته شهید احمدرضا احدی" و باز همان یادداشت با این تیتر که " آیا میتوانید این مسئله را حل كنید؟؟؟" نظرات وبلاگش را هم نگاه میکنم، بنده خدایی به نام احد آرام نوشته: «سلام. نمیگویم جالب بود. چون بیشترش درد بود نه چیز دیگری. عبارتهای به یادماندنی داشت. استفاده کردم. خداقوت یاحق» صحبا نامی هم نوشته:« مطلب قابل تأملی بود.»
آخر سر هم زندگینامه این شهید سعید خودش را نشان میدهد؛
در آبانماه سال 1345 نوزادي در شهرستان ملاير استان همدان ديده به جهان گشود. پدر و مادرش او را احمدرضا ناميدند و در كانون پرمهر خويش پروراندند. خانواده بنا به موقعيت شغلي پدر كه از درجهداران ارتش محسوب ميشد به اهواز هجرت نمود و احمدرضا دوران دبستان را در آنجا با موفقيت پشت سر نهاد و وارد مقطع راهنمايي شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي احمدرضا به همراه خانواده مجدد به ملاير بازگشت. او در دوران تحصيل از شاگردان ممتاز محسوب ميشد و علاقه احمدرضا به امام (ره) ضمن انديشه و تأمل در مسائل گوناگون و در حرکت پوياي انقلاب افزايش يافت با آغاز جنگ تحميلي تحصيل را رها كرده و در سال 1361 لباس رزم بر تن نمود و عازم نبرد شد و چندين بار در عمليات هاي مختلف مجروح گشت و حضور در جبهه مبدأ تحولي شگرف در وي گشت. فراست ذهن و طبع لطيف احمدرضا به وي اين امكان را داد كه در سال 1364 با كسب رتبه نخست كل كشور در كنكور سراسري وارد رشته پزشكي دانشگاه شهيد بهشتي تهران شده و ادامه تحصيل دهد. انس دايمي احدي با قرآن و ادعيه و توجه بر حفظ آيات قرآن و جبهه ديگر همت او بود.
احمدرضا احدي پس از شركت فعال در عمليات كربلاي 5 در شب دوازدهم اسفندماه سال 1365 لباس سرخ شهادت بر تن نمود و قامت زيبايش غرق در خون شد. آفتاب پانزده روز پيكر پاكش را نوازش داد و زمين خون گرمش را پذيرفت تا آنكه بر دوش همرزمان به زادگاهش بازگردانده شد و در آرامگاه عاشوراي ملاير در خاك به وديعه نهاده شد.
یک یادداشت دیگر هم از احمدرضا با تیتری که خودش زده صید کردهام، فقط یکی، دو کلمه را من در آکولاد نوشتهام و دلم نمیآید که در آخر این یادداشت نیاورمش.
بسمهتعالي
«ژان و الژان، تنديس نبرد با زندگي»
اين زندگي با همهي پستي و بلندي و با اين همه وقايع گوناگون، مبارز ميطلبد. گاهي انسان را در اوج آشنايي ميكشاند و گاهي در حضيض غربت تنهايت ميگذارد. گاهي به صورت باغي خوش و گاهي كويري خشك. ميآورد و ميبرد، زماني رنج است و زماني شادي. گاهي نقش اشك را بر چشمانت ميبندد و زماني نسيم خنده را بر گونهها. هرچه هست اين موجود بينهايت كوچك كه وقتي به سوي بينهايت ميل ميكند حدش به زبان رياضي، برابر ضوابت، چيزي مثل:
Lim 1/x=0
∞ → x
اين خردهي بزرگنما كه انسانش خواندهاند بايد در اين بحر مواج هستي در اين مرحله از مراحل تكوني خويش كه در دنيا رقمش زدهاند با اين همه موجهاي ناسازگار، زورق فرتوت خود را بگذراند تا به ساحل آرامش و سكينه برسد و اين راه را همت و اراده بايد و آن هم ارادهاي مصمم كه فقط پي ارزشها بود و بس.
من در اين دنيا پي حرفهاي اين و آن نبايد باشم، آنچه كه مرا راضي ميكند ارزشهايي است كه آنها را بر حق ميدانم و اين ارزشها، ارزشهای خدايي است آن هم ارزشهاي خالص خدايي كه همان رضوان است. اين مقول تقريظي نيست بر كتاب هوگو بلكه برداشتي سلاحي{؟} است {از} بينوايان بزرگ او.
+
شهید احمد رضا احدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران
تولد: آبان ماه 1345 - اهواز
شهادت: 12 اسفند ماه 1365
در درگیری با کمینهای دشمن بعثی
پس از 15 روز که پیکر خونینش میهمان آفتاب بود باز گردانیده و در
آرامگاه عاشورای ملایر به آغوش خاک سپرده شد.
وصیت نامه : احمد رضا احدی
بسم ا... الرحمن الرحیم
فقط:
((نگذارید حرف امام به زمین بماند
همین))
حدود یکماه روزه قرض دارم آن را برایم بگیرید و برایم
از همگی حلالی بخواهید
والسلام
کوچکترین سرباز امام زمان (عج)
احمد رضا احدی
منبع : کتاب حرمان هور