تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را
نقش سرخ عشق می زند
در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم
تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودم
آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و
به شوق تو اشک می شدم
و بر صورت مه آلودت می لغزیدم...
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1