قرار دادن اين نوع داستانها در وبلاگ جن نشانه تاييد انها نيست و ممكن است داستانها سند و مدرك نداشته باشند.
چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.
ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.
توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم
دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من . . .
چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.
ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.
توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم
دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من رویا هستم و 21 سالمه.
مثل همیشه و من و داداشم پشت ماشین بودیم و مامان بابا جلو و بازم مثل همیشه
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...