یک دانشجوی برنامهنویسی کامپیوتر در کاستاریکا پس از انجام یک عمل جراحی فوت کرد. وی زندگی پس از مرگ را تجربه کرد و سپس در سردخانه به زندگی دوباره بازگشت.
گراسیلا اچ داستان خود را در وبسایت بنیاد تحقیقاتی تجربیات پس از مرگ منتشر کرد. با این وجود این داستان تأیید نشدهاست.
تصویر پزشکان در حال انجام سیپیآر (شاتراستاک)
دیدم که پزشکان باشتاب روی من کار میکنند. آشفته بودند، به سرعت علائم حیاتی مرا گرفته و روی من سیپیآر انجام دادند. سپس بهتدریج همگی اتاق را ترک کردند. نفهمیدم که چرا اینگونه رفتار میکنند.
تصمیم گرفتم که بلند شوم. تنها پزشکم درحالیکه به بدنم خیره نگاه میکرد، آنجا ایستاده بود. خواستم که به او نزدیکتر شوم و کنار او ایستادم. میتوانستم غم و عذاب روحی او را احساس کنم. به یاد دارم که شانه او را لمس کردم و سپس او آنجا را ترک کرد.
بدن من شروع به بالا و بالاتر رفتن کرد. میتوانم بگویم که یک نیروی خارجی در حال بالاکشیدن من بود.
احساس فوقالعادهای داشتم. بدنم سبک و سبکتر میشد. در حالیکه از سقف اتاق جراحی رد میشدم فهمیدم که هرکجا اراده میکردم، میتوانستم بروم.
به محلی کشیده شدم که پر از ابرهای روشن بود، نمیدانم یک اتاق بود یا یک فضای خالی، ولی هر چه در اطراف من قرار داشت بسیار نورانی و روشن بود که بدن مرا مملو از انرژی کرده و وجودم را لبریز از خرسندی میکرد.
به بازوهای خود نگاه کردم و دریافتم که به همان شکل بازوهای انسانها هستند با این تفاوت که از مواد متفاوتی ساخته شدهاند. شبیه بخار سفیدی بودند که با درخششی سفیدرنگ، نقرهایرنگ و مروارید رنگ، اطراف بدن من درهم آمیخته بودند.
زیبا بودم. با اینکه هیچ آیینهای نداشتم که در آن خود را ببینم میتوانستم احساس کنم که صورت زیبایی دارم. بازوان و پاهای خود را دیدم که با لباس بلند، ساده و سفید رنگی از نور پوشانده شده بود. صدای من بیشتر شبیه صدای یک نوجوان بود که با صدای یک کودک آمیخته شده بود.
تصویر یک فرشته از شاتراستاک
ناگهان نوری درخشانتر از بدن من به من نزدیک شد. شدت نور آن، نزدیک بود که مرا کور کند.
با صدای دلنشینی به من گفت: «نمیتوانی اینطور ادامه بدهی.»
به خاطر دارم که ذهنی با من صحبت میکرد.
درحالیکه گریه میکردم چون واقعاً نمیخواستم برگردم، مرا برداشت و نگه داشت. در تمام مدت ساکت بود و آغوشش به من قدرت میداد. عشق و انرژی را احساس میکردم. هیچ عشق و قدرتی نیست که بتوان در دنیا با آن مقایسه کرد.
به من گفت: «تو به اشتباه به اینجا فرستاده شدهای. بهدلیل اشتباه یک نفر. باید برگردی. برای اینکه بتوانی اینجا بیایی باید کارهای بسیاری را به انجام برسانی. سعی کن در زندگی به دیگران کمک کنی.»
در سردخانه
چشمان خود را باز کردم. همه چیز با درهای فلزی احاطه شده بود. افراد روی میزهای فلزی قرار گرفته بودند و هر نفر روی فرد دیگر قرار داشت. سرانجام آن مکان را شناسایی کردم. من در سردخانه بودم.
احساس میکردم که مژگانم یخ بستهاند و تمام بدنم سرد است. بدن خود را احساس نمیکردم. حتی قادر نبودم که گردن خود را تکان بدهم و یا صحبت کنم.
احساس خوابآلودگی میکردم. دو یا سه ساعت بعد صداهایی شنیدم. دوباره چشمان خود را گشودم و دو پرستار مرد را دیدم. فهمیدم که باید با یکی از آنها تماس چشمی برقرار کنم. به سختی قدرت این را داشتم که چند بار چشمک بزنم. در نهایت این کار را کردم ولی این کار انرژی زیادی از من گرفت.
یکی از آنها به من نگاه کرد و در حالیکه ترسیده بود، به همکار خود گفت: «نگاه کن! چشمان خود را تکان میدهد.» بعد در حالیکه میخندید گفت: «بیا از اینجا برویم. اینجا ترسناک شده است.»
من از درون فریاد میکشیدم: «لطفاً مرا ترک نکنید.»
تا زمانیکه پرستاران همراه با پزشکان برگشتند چشمان خود را نبستم. تمام آنچه شنیدم این بود که یک نفر میگفت: «چه کسی این بیمار را به سردخانه فرستاده است؟» پزشکان از خود بیخود شده بودند. زمانیکه مطمئن شدم از آن مکان دور شدهام چشمان خود را بستم و تا سه یا چهار روز دیگر بیدار نشدم.
در بازههای زمانی طولانی به خواب رفتaه بودم و نمیتوانستم صحبت کنم. در روز پنجم دوباره توانستم دستان و پاهای خود را حرکت دهم.
پزشکان به من توضیح دادند که من با اشتباه به آنجا فرستاده شده بودم. آنان از طریق درمان به من کمک کردند که دوباره راه بروم.
چیزی که از این تجربه آموختم این بود که نباید زمان خود را با انجام کارهای نادرست هدر بدهیم. به خاطر خودمان هم که شده باید کارهای خوب انجام دهیم. زیرا دنیای آن طرف همانند یک بانک است. هر اندازه که پسانداز کرده باشی در نهایت به همان میزان به دست میآوری.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0