آن وقت بود که سر و کلهی روباه پیدا شد.
روباه گفت: – سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: – سلام.
صدا گفت: – من اینجام، زیر درخت سیب..
شهریار کوچولو گفت: – کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: – یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: – بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته..
روباه گفت: – نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: – معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید: – اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: – تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟
شهریار کوچولو گفت: – پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: – آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میکردی؟
شهریار کوچولو گفت: – نه، پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: – یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
- ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: – معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. میان همهی عالم تو موجود یگانهای برای من میشوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: – کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: – بعید نیست. رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید.
شهریار کوچولو گفت: – اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: – رو یک سیارهی دیگر است؟
- آره.
- تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟
- نه.
روباه آهکشان گفت: – همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: – زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت..
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: – اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: – دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: – آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست.. تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: – راهش چیست؟
روباه جواب داد: – باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: – کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟.. هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
شهریار کوچولو گفت: – رسم و رسوم یعنی چه؟
روباه گفت: – این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: – آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: – تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: – همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: – آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت: – همین طور است.
- پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: – چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: – برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: – شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: – خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: – خدانگهدار!
روباه گفت: – خدانگهدار!.. و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: – نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
- ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: – به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: – انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلتی..
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: – من مسئول گُلمم.
شهریار کوچولو گفت: – سلام.
سوزنبان گفت: – سلام.
شهریار کوچولو گفت: – تو چه کار میکنی اینجا؟
سوزنبان گفت: – مسافرها را به دستههای هزارتایی تقسیم میکنم و قطارهایی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت.
- عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟
سوزنبان گفت: – از خودِ آتشکارِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند!
سریعالسیر دیگری با چراغهای روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت .
شهریار کوچولو پرسید: – برگشتند که؟
سوزنبان گفت: – اینها اولیها نیستند. آنها رفتند اینها برمیگردند.
- جایی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: – آدمیزاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریعالسیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
شهریار کوچولو پرسید: – اینها دارند مسافرهای اولی را دنبال میکنند؟
سوزنبان گفت: – اینها هیچ چیزی را دنبال نمیکنند. آن تو یا خوابشان میبَرَد یا دهندره میکنند. فقط بچههاند که دماغشان را فشار میدهند به شیشهها.
شهریار کوچولو گفت: – فقط بچههاند که میدانند پیِ چی میگردند. بچههاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچهای میکنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم میرساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود میزنند زیر گریه..
سوزنبان گفت: – بخت، یارِ بچههاست.
شهریار کوچولو گفت: – سلام!
پیلهور گفت: – سلام.
این بابا فروشندهی حَبهای ضد تشنگی بود. خریدار هفتهای یک حب میانداخت بالا و دیگر تشنگی بی تشنگی.
شهریار کوچولو پرسید: – اینها را میفروشی که چی؟
پیلهور گفت: – باعث صرفهجویی کُلّی وقت است. کارشناسهای خبره نشستهاند دقیقا حساب کردهاند که با خوردن این حبها هفتهای پنجاه و سه دقیقه وقت صرفهجویی میشود.
- خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار میکنند؟
ـ هر چی دلشان خواست..
شهریار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادی داشته باشم خوشخوشک به طرفِ یک چشمه میروم..»
هشتمین روزِ خرابی هواپیمام تو کویر بود که در حال نوشیدنِ آخرین چکهی ذخیرهی آبم به قضیهی تاجر گوش داده بودم.
به شهریار کوچولو گفتم:
- خاطرات تو راستی راستی زیباند اما من هنوز از پسِ تعمیر هواپیما برنیامدهام، یک چکه آب هم ندارم. و راستی که من هم اگر میتوانستم خوشخوشک به طرف چشمهای بروم سعادتی احساس میکردم که نگو!
درآمد که: – دوستم روباه..
گفتم: – آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگیر!
- واسه چی؟
- واسه این که تشنگی کارمان را می سازد. واسه این!
از استدلال من چیزی حالیش نشد و در جوابم گفت:
- حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن یک دوست عالی است. من که از داشتن یک دوستِ روباه خیلی خوشحالم..
به خودم گفتم نمیتواند میزان خطر را تخمین بزند: آخر او هیچ وقت نه تشنهاش میشود نه گشنهاش. یه ذره آفتاب بسش است..
اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: – من هم تشنهم است.. بگردیم یک چاه پیدا کنیم..
از سرِ خستگی حرکتی کردم: – این جوری تو کویرِ برهوت رو هوا پیِ چاه گشتن احمقانه است.
و با وجود این به راه افتادیم.
پس از ساعتها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستارهها یکی یکی درآمدند. من که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آنها را خواب میدیدم. حرفهای شهریار کوچولو تو ذهنم میرقصید.
ازش پرسیدم: – پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: – آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد..
از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
- قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبینیمش..
گفتم: – همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکنهای شن شدم.
باز گفت: – کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهریار کوچولو گفت: – چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده..
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید.انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم. حتا به نظرم میآمد که در تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و آن طُرّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمیشود دید..»
باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگِ نیمهلبخندی را داشت به خود گفتم: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر میکند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد..» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعلهی چراغی میمانست که یک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمهی سحر چاه را پیداکردم.
چاهی که بهاش رسیدهبودیم اصلا به چاههای کویری نمیمانست. چاه کویری یک چالهی ساده است وسط شنها. این یکی به چاههای واحهای میمانست اما آن دوروبر واحهای نبود و من فکر کردم دارم خواب میبینم.
گفتم: – عجیب است! قرقره و سطل و طناب، همهچیز روبهراه است.
خندید طناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت
و قرقره مثل بادنمای کهنهای که تا مدتها پس از خوابیدنِ باد مینالد به نالهدرآمد.
گفت: – میشنوی؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار میکنیم و او دارد برایمان آواز میخواند..
دلم نمیخواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: – بدهش به من. برای تو زیادی سنگین است.
سطل را آرام تا طوقهی چاه آوردم بالا و آنجا کاملا در تعادل نگهش داشتم. از حاصل کار شاد بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همانطور تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز میلرزید لرزش خورشید را میدیدم.
گفت: – بده من، که تشنهی این آبم.
ومن تازه توانستم بفهمم پی چه چیز میگشته!
سطل را تا لبهایش بالا بردم. با چشمهای بسته نوشید. آبی بود به شیرینیِ عیدی. این آب به کُلّی چیزی بود سوایِ هرگونه خوردنی. زاییدهی راه رفتنِ زیر ستارهها و سرود قرقره و تقلای بازوهای من بود. مثل یک چشم روشنی برای دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت عید و موسیقیِ نیمهشبش و لطف لبخندهها عیدیای را که بم میدادند درست به همین شکل آن همه جلا و جلوه میبخشید.
گفت: – مردم سیارهی تو ور میدارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان میکارند، و آن یک دانهای را که پِیَش میگردند آن وسط پیدا نمیکنند..
گفتم: – پیدایش نمیکنند.
- با وجود این، چیزی که پیَش میگردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود..
جواب دادم: – گفتوگو ندارد.
باز گفت: – گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پیاش گشت.
من هم سیراب شده بودم. راحت نفس میکشیدم. وقتی آفتاب درمیآید شن به رنگ عسل است. من هم از این رنگ عسلی لذت میبردم. چرا میبایست در زحمت باشم..
شهریار کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: – هِی! قولت قول باشد ها!
- کدام قول؟
- یادت است؟ یک پوزهبند برای بَرّهام.. آخر من مسئول گلمَم!
- تو خیالاتی به سر داری که من ازشان بیخبرم..
اما جواب مرا نداد. بم گفت: – میدانی؟ فردا سالِ به زمین آمدنِ من است.
بعد پس از لحظهای سکوت دوباره گفت: – همین نزدیکیها پایین آمدم.
و سرخ شد.
و من از نو بی این که بدانم چرا غم عجیبی احساس کردم. با وجود این سوآلی به ذهنم رسید: – پس هشت روز پیش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار میل دورتر از هر آبادی وسطِ کویر به من برخوردی اتفاقی نبود: داشتی برمیگشتی به همان جایی که پایینآمدی..
دوباره سرخ شد
و من با دودلی به دنبال حرفم گفتم:
- شاید به مناسبت همین سالگرد؟..
باز سرخ شد. او هیچ وقت به سوآلهایی که ازش میشد جواب نمیداد اما وقتی کسی سرخ میشود معنیش این است که «بله»، مگر نه؟
بهاش گفتم: – آخر، من ترسم برداشته..
اما او حرفم را برید:
- دیگر تو باید بروی به کارت برسی. باید بروی سراغ موتورت. من همینجا منتظرت میمانم. فردا عصر برگرد..
منتها من خاطر جمع نبودم. به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمینفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریهکردن بکشد.
کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبهای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده و شنیدم که میگوید:
- پس یادت نمیآید؟ درست این نقطه نبود ها!
لابد صدای دیگری بهاش جوابی داد، چون شهریار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
- چرا چرا! روزش که درست همین امروز است گیرم محلش این جا نیست..
راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنیده بودم اما شهریار کوچولو باز در جواب درآمد که:
- .. آره، معلوم است. خودت میتوانی ببینی رَدِّ پاهایم روی شن از کجا شروع میشود.
همان جا منتظرم باش، تاریک که شد میآیم.
بیست متری دیوار بودم و هنوز چیزی نمیدیدم. پس از مختصر مکثی دوباره گفت:
- زهرت خوب هست؟ مطمئنی درد و زجرم را کِش نمیدهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نیاورده بودم.
گفت: – خب، حالا دیگر برو. دِ برو. میخواهم بیایم پایین!
آن وقت من نگاهم را به پایین به پای دیوار انداختم و از جا جستم! یکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانیه کَلَکِ آدم را میکنند، به طرف شهریار کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جیبم میبردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صدای من مثل فوارهای که بنشیند آرام روی شن جاری شد و بی آن که چندان عجلهای از خودش نشان دهد باصدای خفیف فلزی لای سنگها خزید.
من درست به موقع به دیوار رسیدم و طفلکی شهریار کوچولو را که رنگش مثل برف پریده بود تو هوا بغل کردم.
- این دیگر چه حکایتی است! حالا دیگر با مارها حرف میزنی؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقیقههایش آب زدم و جرعهای بهاش نوشاندم. اما حالا دیگر اصلا جرات نمی کردم ازش چیزی بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرندهای میزند که تیر خوردهاست و دارد میمیرد.
گفت: – از این که کم و کسرِ لوازم ماشینت را پیدا کردی خوشحالم. حالا میتوانی برگردی خانهات..
- تو از کجا فهمیدی؟
درست همان دم لبواکردهبودم بش خبر بدهم که علیرغم همهی نومیدیها تو کارم موفق شدهام!
به سوآلهای من هیچ جوابی نداد اما گفت: – آخر من هم امروز بر میگردم خانهام..
و بعد غمزده درآمد که: – گیرم راه من خیلی دورتر است.. خیلی سختتر است..
حس میکردم اتفاق فوقالعادهای دارد میافتد. گرفتمش تو بغلم. عین یک بچهی کوچولو. با وجود این به نظرم میآمد که او دارد به گردابی فرو میرود و برای نگه داشتنش از من کاری ساخته نیست.. نگاه متینش به دوردستهای دور راه کشیده بود.
گفت: بَرِّهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم دارم.
و با دلِ گرفته لبخندی زد.
مدت درازی صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم میشود.
- عزیز کوچولوی من، وحشت کردی..
- امشب وحشت خیلی بیشتری چشم بهراهم است.
دوباره از احساسِ واقعهای جبران ناپذیر یخ زدم. این فکر که دیگر هیچ وقت غشغش خندهی او را نخواهم شنید برایم سخت تحملناپذیر بود. خندهی او برای من به چشمهای در دلِ کویر میمانست.
- کوچولوئَکِ من، دلم میخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم.
اما بهام گفت: – امشب درست میشود یک سال و اخترَکَم درست بالای همان نقطهای میرسد که پارسال به زمین آمدم.
- کوچولوئک، این قضیهی مار و میعاد و ستاره یک خواب آشفته بیشتر نیست. مگر نه؟
به سوال من جوابی نداد اما گفت: – چیزی که مهم است با چشمِ سَر دیده نمیشود.
- مسلم است.
- در مورد گل هم همینطور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستارهی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا میکند: همهی ستارهها غرق گل میشوند!
- مسلم است..
- در مورد آب هم همینطور است. آبی که تو به من دادی به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقی میمانست.. یادت که هست.. چه خوب بود.
- مسلم است..
- شببهشب ستارهها را نگاه میکنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو میشود یکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی ستارهها را تماشا کنی.. همهشان میشوند دوستهای تو.. راستی میخواهم هدیهای بت بدهم..
و غش غش خندید.
- آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خندهام!
- هدیهی من هم درست همین است.. درست مثل مورد آب.
- چی میخواهی بگویی؟
- نه این که من تو یکی از ستارههام؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟.. خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههایی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
- و خاطرت که تسلا پیدا کرد از آشنایی با من خوشحال میشوی. دوست همیشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفریح پنجرهی اتاقت را وا میکنی.. دوستانت از اینکه میبینند تو به آسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگویی: «آره، ستارهها همیشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها یقینشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای. جان! میبینی چه کَلَکی بهات زدهام..
و باز زد زیر خنده.
- به آن میماند که عوضِ ستاره یک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند..
دوباره خندید و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
- نه، من تنهات نمیگذارم.
- ظاهر آدمی را پیدا میکنم که دارد درد میکشد.. یک خرده هم مثل آدمی میشوم که دارد جان میکند. رو هم رفته این جوریها است. نیا که این را نبینی. چه زحمتی است بیخود؟
- تنهات نمیگذارم.
اندوهزده بود.
- این را بیشتر از بابت ماره میگویم که، نکند یکهو تو را هم بگزد. مارها خیلی خبیثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نیش بزنند.
- تنهات نمیگذارم.
منتها یک چیز باعث خاطر جمعیش شد:
- گر چه، بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند.
شب متوجه راه افتادنش نشدم. بی سر و صدا گریخت.
وقتی خودم را بهاش رساندم با قیافهی مصمم و قدمهای محکم پیش میرفت. همین قدر گفت: – اِ! اینجایی؟
و دستم را گرفت.
اما باز بیقرار شد وگفت: – اشتباه کردی آمدی. رنج میبری. گرچه حقیقت این نیست، اما ظاهرِ یک مرده را پیدا میکنم.
من ساکت ماندم.
- خودت درک میکنی. راه خیلی دور است. نمیتوانم این جسم را با خودم ببرم. خیلی سنگین است.
من ساکت ماندم.
- گیرم عینِ پوستِ کهنهای میشود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمی دلسرد شد اما باز هم سعی کرد:
- خیلی با مزه میشود، نه؟ من هم به ستارهها نگاه میکنم. همشان به صورت چاههایی در میآیند با قرقرههای زنگ زده. همهی ستارهها بم آب میدهند بخورم..
من ساکت ماندم.
- خیلی با مزه میشود. نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله میشوی من صاحب هزار کرور فواره..
او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه میکرد..
- خب، همین جاست. بگذار چند قدم خودم تنهایی بروم.
و گرفت نشست، چرا که میترسید.
میدانی؟.. گلم را میگویم.. آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بیشیلهپیله. برای آن که جلو همهی عالم از خودش دفاع کند همهاش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!
گفت: – همین.. همهاش همین و بس..
من هم گرفتم نشستم. دیگر نمیتوانستم سر پا بند بشوم.
باز هم کمی دودلی نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمی به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزکِ پایش جرقهی زردی جست و.. فقط همین! یک دم بیحرکت ماند. فریادی نزد. مثل درختی که بیفتد آرامآرام به زمین افتاد که به وجود شن از آن هم صدایی بلند نشد.
شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لبترنکردهام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده میدیدند سخت شاد شدند. من غمزده بودم اما به آنها میگفتم اثر خستگی است.
حالا کمی تسلای خاطر پیدا کردهام. یعنی نه کاملا.. اما این را خوب میدانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم. پیکری هم نبود که چندان وزنی داشته باشد.. و شبها دوست دارم به ستارهها گوش بدهم. عین هزار زنگولهاند.
اما موضوع خیلی مهمی که هست، من پاک یادم رفت به پوزهبندی که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمهی چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزهی بَرّه ببندد. این است که از خودم میپرسم: «یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند برههه گل را چریده باشد؟..»
گاه به خودم میگویم: «حتما نه، شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشهای میگذارد و هوای برهاش را هم دارد..» آن وقت است که خیالم راحت میشود و ستارهها همه به شیرینی میخندند.
گاه به خودم میگویم: «همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد.. آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا بَرّه شب نصفشبی بیسروصدا از جعبه زد بیرون..» آن وقت است که زنگولهها همه تبدیل به اشک میشوند!..
یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهمتر از دانستن این نیست که تو فلان نقطهای که نمیدانیم، فلان برهای که نمیشماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده..
خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشمهای خودتان تفاوتش را ببینید..
و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!
اگر پاداد و گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان میخواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ستاره چند لحظهای توقف کنید. آن وقت اگر بچهای به طرفتان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلایی بود، اگر وقتی ازش سوالی کردید جوابی نداد، لابد حدس میزنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم:
بی درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته.
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1