ترسناک


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 95
:: باردید دیروز : 89
:: بازدید هفته : 206
:: بازدید ماه : 2079
:: بازدید سال : 70668
:: بازدید کلی : 228889

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

ترسناک
چهار شنبه 23 اسفند 1391 ساعت 12:37 | بازدید : 682 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
بسم الله الرحمن الرحیم

جن چیه ؟ کجا زندگی میکنه ؟ایا واقعا وجود داره؟چی میخوره؟ و..........



همه ما فکر میکنیم که اگه یه جن رو بتونیم به خدمت بگیریم میتونیم زندگیمونو از اینرو به اونرو کنیم اما باید بدونید که این خبرا نیست .اگه باور ندارید یه سری به اونهایی که با اجنه ارتباط دارن بزنید وزندگیشونو براندازکنید تا همه چیز دستگیرتون بشه.



1- موجوداتی نامریی ما رو می‌بینن ولی ما آونها را نمی‌بینیم .

2- از آتش آفریده شدن .

3- آب جوش و اجسام فلزی تیز می‌تونه به اون‌ها آسیب برسونه.

4- ازدواج، زاد و ولد و مرگ و میر دارن .

5- تفکر و احساسات دارن .

6- بینشون خوب و بد، کافر و خداپرست و همچنین مسلمان و غیر مسلمان وجود داره

7- قدرت‌هایی نیز دارن مثل طی الارض (در یک لحظه می‌توانند از یک طرف زمین به طرف دیگه برن)

8- جن، شیطان نیست اما شیطان از جنه. یعنی ابلیس و فرزندانش نوعی جن هستند اما لزوما هر جنی شیطان نیست. برخی نیز معتقدند که تمام اجنه از نسل شیطان (ابلیس) هستند اما عده‌ای از آن‌ها پس از ملاقات با پیامبران خدا مخصوصا پیامبر اسلام توبه کردن و خداپرست شدن.

9- جن، فرشته نیست. فرشته از نور آفریده شده اما جن از آتش آفریده شده . فرشته معصومه اما جن معصوم نیست و مثل ما انسان‌ها گناه هم مرتکب می‌شه .

10-به گفته بعضیا جن‌ها نمی‌تونن به انسان آسیب برسونن. بعضیا میگن که می‌تونن
و نوع شرور اون‌ها این کار را می‌کنن. بعضیا میگن که جن‌ها از آسیب رسوندن به انسان به طور عادی منع شدن اما اگر انسان بهانه به دست جن‌ها بده، مثلا تسخیر یا احضار جن‌ها یا آسیب رسوندن به اون‌ها در اون صورت می‌تونن و اجازه پیدا می‌کنن تا انسان را تا حتی سرحد مرگ آزار بدهن .

12- عبارت «بسم الله» یا «بسم الله الرحمن الرحیم» و بعضی دعاهای دفع جن اون‌ها رو دور می‌کنه. یا خواندن هفت مرتبه سورهٔ زلزال .

13- عمر جن‌ها خیلی طولانی‌تر از عمر ادم حدود 1000 تا 1500 سال.

14- جن‌ها شامل سه نژادن 

1- دیو: پست‌ترین نژاد، خاکستری رنگ، خشن، چشمانش فی‌مابین عمودی و افقی و هیکل دیو کمی درشت‌تر از انسانه.

2- جن: نژاد متوسط، سرخ رنگ، چشمان عمودی، پاهای کوتاه و گرد (شبیه سم)و هیکل جن کمی ریزتر از انسانه .

3- پری

رويت جن

ديدن جنها پس از طي دشواريهايي كه در رياضت و يا طرق ديگر براي انسان دارد حاصل ميشود و به دليل هم سنخ نبودن اين دو موجود ، ملاقات مشكلاتي را به همراه دارد.

حضور جن فضايي را كه انسان در آن قرار دارد سنگين ميكند و بسته به قدرت روحي انسان ، نوع رياضت و راهي كه طي نموده ، نوع جن احساس سنگيني شدت و ضعف دارد .

سنگيني كه بيان شد : شبيه حالت شخصي است كه مدتي نخوابيده و خواب بر او فشار ميآورد ميباشد (البته اين مثال براي نزديك شدن به ذهن ميباشد ) فرقي كه اين حالت با آدم خواب آلوده دارد در هوشياري بودن ( در اين حالت) و نيمه هوشياري در حالت خواب آلودگي است . 

البته حالات ديگري نيز هنگام رويت جن در انسان رخ ميدهد ، اما آنچه ذكر شد از مسائل بارز ميباشد .

پس از مفارقت اين دو موجود حالت خستگي شديد و كوفتگي بدن و نياز به استراحت در انسان ايجاد شده كه نشانه از دست دادن انرژي و بنيه جسماني است . اين حالت هم شبيه كوه كندن يا بالا رفتن از كوه بدون تمرين ، نرمش و امادگي قبلي است.

كساني كه از راه هاي خاص براي ديدن جن استفاده ميكنند و اشخاصي كه داراي روح بسيار قوي هستند با كمترين مشكلات ممكن در رويت جن روبرو هستند .( در مبحث روح دستوراتي براي تقويت روح ذكر شده است مراجعه شود ) 

باز هم تكرار ميكنيم: كمترين مشكلات ممكن نه بدون مشكل .

در هر حال استمرار مروادت و همنشيني با اجنه بدون هيچ شكي باعث تحليل قواي جسماني ، روحاني و تحمل فشار براي سيستم عصبي ميشود .

ديدن جن منحصر به روز و شب نيست . در بعضي كتب نوشته شده سعلات در روز و غول (انواعي از اجنه) در شب ديده ميشوند . ما به هيچ عنوان چنين مطلبي را نميپذيريم زيرا جن با انسانها و در همين دنيا در حال زندگي كردن است و بسته به هوايي تر بودن از خواص ويژه اي برخوردار است و دليلي بر روز يا شب ديده شدن آنها نيست. 




ديدن جن در سه حال صورت ميپذيرد :

بصورت اتفاقي : كه شاهد مثالهاي زيادي دارد و براي خيلي از افراد پيش مي آيد در شرايط خاص كه قالبا در طبيعت اتفاق مي افتد 

تسخير : بوسيله شخصي كه ميخواهد جن را ببيند كه از طريقه هايي كه در قسمت بعدي خواهد آمد ميتوان به آن رسيد 

تمايل از طرف اجنه : براي كسب علم و دانش از پيامبران ، دانايان و بزرگان يا اموري ديگر مثل تقاضاي ازدواج از طرف جن . 



تحليلي بر طرق ارتباط با جن 

ارتباط با جن و رويت آن مستلزم به تسخير در آوردن اين موجو ميباشد و براي مردم عادي راه ديگري ندارد يعني حتما بايد جن را به تسخير كشيد تا بتوان با او ارتباط داشت به چندين روش ميتوان با جن رابطه برقرار كرد 

1- طريقه اذكار : كه شامل اورادي است كه با مداوت به خواندن آن به مرور نهان جن آشكار خواهد شد 

2- اجراي اعمال : اجراي يك سري از اعمال متشكل از اوراد و اذكار و سوزاندنيها و... در كنار يكديگر 

3- استفاده از مواد خاص: مثل سورمه هاييكه براي اين منظور از مواد خاص طبيعي تركيب و به چشم كشيده ميشود 

4- تنهايي در طبيعت: با قرار گرفتن در طبيعت و تنها بودن بصورت مداوم در شرايط خاص ابتدا به شنيدن اصوات سپس به ديدن منتهي شود خيلي اوقات هم ديدن بصورت موقت رخ ميدهد كه باگذر زمان دائمي و ارادي ميشود 

5- بزرگي روح: اينكه انسان به مرحله اي از بزرگي روح و قوت و قدرت معنوي برسد كه بتواند جن و ماوراء را رويت كند كه اين قسمت خارج از بحث تسخير است چون در اين نوع از ديدن شما كسي از اجنه را به تسخير در نميآوريد بلكه خود آنها به خدمتگذاري انسان در مي آيند اين مورد در روحانيون از اديان و مرتاضان بسيار ديده ميشود .

چهار طريق ذكر شده اول قطعا با عوارض بسيار همراه خواهد بود كه همگي به دليل سنخيت نداشتن دو موجود ،هم از لحاظ طبيعي و هم از لحاظ معنوي و ماورائي است.

مسئله بسيار ظريفي كه در اين قسمت بايد ذكر شود :

ببينيد كسي كه ارتباط با اجنه برقرار ميكند از هر طريق چه ذكر ، چه اجراي اعمال چه تركيبات و چه طبيعت -به استثناء پنجمين مورد - در حين انجام گرفتن كارها قدرت روحي خود را بالا ميبرد به اين معنا كه شما به مرحله اي ميرسيد كه جن را ميبينيد نه اينكه او ظاهر ميشود جن قول چراغ نيست كه ظاهر شود جن موجودي است كه وجود دارد و در حال زندگي كردن و تردد در كوچه و خيابان و بين انسانها است اما اجازه دخالت در امور جاري زندگي انسانها را بصورت طبيعي ندارند . 

آنها با سرعتي فوق العاده مشغول به امور مربوط به خود هستند . آنها ظاهر نميشوند ، اين انسانها هستند كه قابليتي از قابليتهاي خود را از بالقوه بودن به فعليت ميرسانند تا توان رويت جن و دنياي نامحسوس آنها را پيدا ميكنند .

البته تراكم آنها از لحاظ فيزيكي و بالا بردن قدرت روحي در ديدن جن ملازم يكديگر است . بحث مفصل تر را به قسمت تخصصي سايت ارجا ميدهيم .



اولين بار رويت جن يعني ديدن هميشگي او 

با اولين باري كه بتوان به دنياي اجنه وارد شد براي هميشه ميتوان اين موجود را ديد و كمتر اتفاق ميافتد كه كسي يكبار با اراده خود جن را رويت كند بتواند از اين حالت در آيد چون اين قابليت در انسان ايجاد شده يا بهتر بگوييم به فعليت رسيده است پس ديگر مفارقت از دنياي جن تقريبا غير ممكن ميشود (مگر از طريق ادعيه و اذكار بسيار خاص ) دقيقا همانند اين است كه شما قابليت صحبت كردن را پس از يادگيري بخواهيد فراموش كنيد مگر حادثه اي رخ دهد تا قدرت تكلم را از شما بگيرد 

تنها فرقي كه در اين مثال با رويت جن وجود دارد در اختيار بودن زبان در تكلم است شما هر وقت بخواهيد ميتوانيد تكلم كنيد اما خيلي اوقات نميخواهيد اجنه را رويت كنيد اما آنها را ميبينيد ( صرف نظر از اينكه آنها با شما كاري دارند يا ندارند)




داستان جن

حضرت آیت الله العظمی شیخ جعفر کاشف الغطاء نجفی یکی از اولیاء مقرب الهی بودند و از ایشان کرامات بسیاری مشاهده کرده اند که در کتب شرح حال علماء ذکر شده است . یکی از کرامت های شیرینی که از آن شخصیت بزرگ حکایت کرده اند ، به شرح ذیل می باشد .

زمانی که ایشان در لاهیجان اقامت داشتند شخصی خدمت آن بزرگوار آمد و عرض کرد : با شما صحبت خصوصی دارم که باید در خلوت بگویمم . شیخ نیز
 مجلس را خلوت نمودند . آن شخص گفت : من مردی هستم که دو زن دارم . روزی به صحرا رفتم و دختری در نهایت حسن و جمال را مشاهده کردم . از دیدار او در آن بیابان هراسان شدم و از او سؤال کردم که تو کیستی و در اینجا چه می کنی ؟ در جواب گفت : من از طایفه جن می باشم که عاشق تو گشته ام . از تو تقاضا دارم وقتی به خانه رفتی یک منزل جداگانه ای برایم مهیا کن و از زنان خود هم باید دوری کنی و با ایشان جماع نکنی . من نیز هر شب به نزد تو می آیم به شرط اینکه این راز را به هیچ کس نگوئی تا کسی غیر از من و تو از آن مطلع نشود و الا تو را هلاک خواهم ساخت !

بعد از دیدار آن پری زیبا چهره و دلربا ، به خانه آمدم و
 به دستور العمل او عمل کردم و از آن به بعد هر شب به نزد من می آید و بخاطر مقاربت با او ، ضعف و سستی سختی بر من عارض شده که نزدیک است بمیرم ! در ضمن آن پری اموال و ثروت بسیاری را برای من آورده است ! اکنون از شما که مرجع تقلید و نائب امام زمان (عج) می باشید تقاضا دارم علاجی برایم بفرمائید و مرا از این مهلکه نجات بخشید .

شیخ جعفر کاشف الغطاء دو رقعه نوشته و به آن مرد داده و فرمودند : یکی از آنها را بالای آن اموالی که آن جن آورده ، بگذار و رقعه ی دیگر را در دست بگیر و بر در خانه بنشین ، چون آن پری پیدا شد رقعه مرا به او
 نشان بده و بگو این رقعه را شیخ جعفر نوشته است .

آن مرد به فرموده ی شیخ عمل نمود . وقتی زن جنی طبق عادت هر شبش ظاهر شد ، آن مرد رقعه را نشان داد و گفت : این رقعه را شیخ جعفر نجفی نوشته است . پس از نشان دادن رقعه ، زن جنی جلو نیامد و در همانجا ایستاد . سپس به سراغ اموالی که آورده
 بود رفت تا آنها را برداشته و با خود ببرد . اما رقعه شیخ جعفر نجفی را روی آن اموال مشاهده نمود و گفت : اگر این رقعه ها را شیخ بزرگوار نمی نوشت ، هر آینه تو را به هلاکت می رساندم .

بعد از آن ، زن جنی ناپدید شد و دیگر هرگز به چشم آن مرد دیده نشد



وحشت در محله قديمى قزوين 

اعضاى هشت نفره يك خانواده قزوينى ادعا مى كنند كه از 11ماه پيش يك آ«بچه جنآ» با آنان در ارتباط است ومى توانند به وسيله او از آنچه در آينده روى مى دهد
مطلع شوند. فرزندان اين خانواده پس از دوستى و آشنايى با اين بچه آ«جنآ» دچار مشكلات شديد روحى و روانى شده اند.

* نخستين بار چه گذشت 
خانه در محله اى قديمى واقع شده است. پدر خانواده با نگرانى در مورد آنچه كه روى داده مى گويد: 11ماه
 پيش بود. پسر كوچكم كه 15ساله است دچار حالت تشنج گونه شديدى شده و در ناحيه گردن تمام رگهايش متورم شده و عضلات دستها و صورتش به شدت منقبض شده بود. او با صداى وحشتناكى با تمام ما درگير شده بود. 
وى گفت: از اينكه پسرم دچار جنون آنى شده ترسيده بودم ونمى دانستم چه كار كنم، هيجان او به اندازه اى
 بود كه همه به او خيره شده بوديم تا اينكه او جلوى آينه رفت و در آن شروع به حرف زدن كرد. 
وى گفت: بعد از آن كم كم آرام شد و بعد با اشاره به ما گفت: اين دختر دوست من است. ما هيچ كس را نمى ديديم ولى او در آينه شروع به صحبت كردن با او كه روز بعد وقتى سرسفره براى خوردن ناهار نشسته بوديم همسرم خواست پارچ آب را وسط سفره بگذارد،
 پسرم در يك لحظه پارچ را برداشته و به ديوار كوبيد و گفت: مامان! حواست كجاست؟ چرا پارچ را روى سر دوست من مى گذارى؟ خيلى از اين وضعيت احساس خطر كردم براى همين بود كه همان روز پسرم را به نزد يك متخصص روانپزشكى بردم و مشكل را با آنان در ميان گذاشتم ولى دكتر قرص آرامبخش براى او نوشت كه هيچ تاثيرى روى او نداشت و تنها براى مدتى او را آرام مى كرد. 

*دومين جن زده 
وى گفت: وضعيت پسرم همه اعضاى خانواده را پريشان كرده بود. همه نگران وضعيت او بوديم و مى ترسيديم كه مبادا 
بلايى سر او بيايد. در اين ميان دخترم كه تازه نامزد كرده بود بيشتر از بقيه احساس نگرانى مى كرد. بعد از چندروز متوجه شدم دخترم كه پرشور، اجتماعى و سرو زبان دار بود، ساعتها گوشه اى مى نشيند و به حالت افسردگى مبتلا شده است. 
دخترم ديگر از خانه بيرون نمى رفت و در گوشه اى مى نشست. ساعتها گريه مى كرد. فكر مى كردم به خاطر
 وضعيت برادرش به اين روز افتاده است، ولى بعد از چندروز حالت عجيبى از او سر زد او ناخن هايش را به شدت مى جويد و در زمانى كه در اتاق تنها بود با خودش حرف مى زد. نامزد دخترم از وضعيتى كه پيش آمده بود گلايه مى كرد و رفتارهاى دخترم با او باعث شد كه او ناراحت شود و سرانجام به توصيه من رفت و آمدش را به خانه ما كم كرد. 
اين پدر ادامه داد: دخترم در حرفهايش جسته و گريخته از دخترى حرف مى زد كه ما قادر به ديدن او نبوديم. او كم كم ديگر جلوى ما با موجودى حرف مى زد كه به چشم ما نمى آمد. هر روز شانه اى به دست مى گرفت و درهوا طورى تكان مى داد كه انگار دارد موهاى كسى را شانه مى كند. 
وى ادامه داد: چند روزى گذشت يك روز تشنج شديدى به او دست داد و در يك لحظه به طرف من حمله كرد. از اين رفتار دخترم تعجب كردم. او با ناراحتى به من گفت: بابا! تو مقصر تمام بدبختى هائى هستى كه براى دوست من به وجود آمده است. سعى كردم او را آرام كنم. از او علت را پرسيدم و او گفت: تو دست هاى دوست مرا سوزانده اى. 
*سومين جن زده 
پدر مى گويد: پسر ديگرم هم بعد از مدت كوتاهى مثل آن دو شد. او هم از دوستى حرف مى زد كه ما او را نمى ديديم. مى دانستيم كه اين پسرمان هم مثل آن دوتاى ديگر جن زده شده است. 

*پيشگويى 
مادر خانواده در حالى كه ناراحت است مى گويد: در شرايطى بوديم كه نمى دانستيم چه كنيم. شوهرم و من به هر درى مى زديم به نتيجه نمى رسيديم. يك روز دخترم را شروع به نصيحت كردم و به او گفتم: دخترم تو چرا پدرت را آدمى سنگدل مى دانى كه دوست تو را سوزانده است. او آدم مهربانى است. دخترم گفت: مىدانى كه بابا قبلاً قصد ازدواج با شخص ديگرى را داشته است و اصلاً به تو هيچ علاقه اى ندارد. بعد هم گفت: زياد نگران دايى نباش. دايى دچار ناراحتى كليه است و تا 10 ماه ديگر مى ميرد. 10 ماه بعد برادرم در بيمارستان جان سپرد. ديگر متوجه خطر جدى در نزديك خودمان شده بوديم. هركس آدرسى از پزشك، دعانويس و امامزاده مى داد بچه ها را به آنجا مى برديم. حتى گفتند زنى در شمال كشور امكان تسخير اجنه را دارد و ما بچه ها را به آنجا برديم. خانه آن زن در روستايى دورافتاده بود. پيرزن بچه هايم را داخل اتاقى برد. صداى ضجه بچه هايم را مى شنيدم، ديوانه شده بودم نمى توانستم تحمل كنم. شوهرم هم وضعيت بدترى از من داشت پيرزن با سرسختى به ما اجازه واردشدن به اتاق را نمى داد. 
وى گفت: پنج روز آنجا بوديم. بچه هايم آرامتر شده بودند. پيرزن به من گفت: مقصر اصلى تمام اين ماجراها شوهر تو است. ولى نه من و نه شوهرم واقعاً علت را نمى دانستيم. چند روز بعد از بازگشتن به قزوين دوباره سردردها، تشنج ها، حرف زدن ها، شانه زدن موهاى دخترك جن و واگويه ها وپيشگويى ها شروع شد. هر
 روز وقتى سر سفره ناهار يا شام مى نشستيم مى دانستيم كه دخترم قاشق قاشق به دوستش غذا مى دهد. او قاشق را پر مى كرد در هوا مى چرخاند و به سوى كسى كه كنارش نشسته بود مى گرفت و غذاى درون قاشق در يك لحظه ناپديد مى شد، بى آنكه ببينيم كسى قاشق را به دهان مى برد. 
پسر كوچك خانواده كه 15 ساله است مى گويد:
 دوستم دخترى است كوچك. او مثل ما لباس مى پوشد ولى دست هاى او سوخته است. دوستم هميشه گريه مى كند و از پدرم ناراحت است. 

*چرا؟ 
پسرك مى گويد: خب معلوم است پدرم دست هاى او
 را سوزانده است. پدر من، پدر ومادر او را هم سوزانده و كشته است. پسرك بغض مى كند و مى گويد: او در كنار من مى نشيند و من با اوحرف مى زنم و او اطلاعات زيادى را به من مى دهد. 

*چهارمين جن زده 
خاله بچه ها كه از شنيدن وضعيت بچه هاى خواهرش
 نگران شده است راهى قزوين مى شود تا جوياى حال آنان شود ولى اين زن بعد از چند روز اقامت در اين خانه وقتى به خانه اش باز مى گردد، دچار همين حالات مى شود بر اثر پيش آمدن اين حالات، همه از او فاصله مى گيرند و مشكلات زيادى براى او و خانواده اش پيش مى آيد. 
*كودكان جن زده محله 
چند كودك و نوجوان كه به نوعى از دوستان فرزندان اين خانواده قزوينى هستند بعد از مدتى دچار حالات مشابهى مى شوند. وضعيت همسايگان محله به هم ريخته است. يكى از اين خانواده ها كه ادعا مى كند فرزندش جن زده شده يك كوچه بالاتر و ديگرى چند كوچه آن سوتر ساكن اس
ت. *بچه جن 
تمام اين كودكان در مورد دوست كوچك خود مى گويند: او دخترى كوچك است. كاملاً شبيه انسان است. دست هايش سوخته است. لباس تميز ومرتبى بر تن دارد. او
هميشه در حال گريه وزارى است. موهايش بلند است و مثل همه انسانها حرف مى زند. پدر خانواده در مورد حالاتى كه در تمام فرزندانش مشاهده كرده است مى گويد: وقتى در لحظاتى بچه هايم ادعا مى كنند كه دوست جن شان را مى بينند دست هايشان مثل او از هم به دو طرف باز مى شود. عضلاتشان كشيده شده، چشمان شان كاملاً سرخ و پرخون و رگ هاى گردنشان متورم و چهره شان دگرگون مى شود. 

*ادامه پيشگويى ها 
بچه ها گاه و بى گاه از مرگ، نبودن همسايه، آمدن ميهمان، كتك و دعوا در محل كار خبر مى دهند. در حالى كه اين پيشگويى ها تاكنون كاملاً درست بوده است. مادر بچه ها با گريه مى گويد: نمى دانم چرا
 بچه هايم اينطورى شده اند. از اين وضعيت ناراحت هستيم. آنها بعد از تشنج با تزريق سرم و دارو آرام شده و به حالت عادى باز مى گردند. 
متخصصان چه مى گويند؟ 

يك كارشناس ارشد روانشناسى با اشاره به مشكلات روحى و روانى اين افراد مى گويد: جن قابل لمس يا ديدن نيست. در احاديث و روايت اسلامى نيز به آن اشاره شده ولى به صورتى كه اين خانواده وبچه ها ادعا مى كنند نيست به احتمال قوى همه اين افراد دچار ناراحتى روحى-روانى كه زاده تخيل و تلقين است شده اند.



دین بحث جذابی بود که از سر کلاس تا نیمه های شب در ذهنم غوغا کرد. با خودم می‌گفتم: «ببین، گوش کن! خدا گناهان بندگانش را نه تنها به شرط توبه مي بخشد، بلكه اگر طرف از گناه همه کسانی که به او بدی کردند- حتی دشمنانش- بگذرد ... . »
با این افکار بود که به خواب رفتم. در خواب دیدم، سوار بر اتومبیل، از جاده ای در حال عبور هستم.در راه آدمی بلند قد نظرم را جلب کرد. قدی در حدود دو و نيم متر. نزدیک تر که شدم، تغییر چهره داد و مبدل به شخص دیگری شد. با اتومبیل از کنار او گذشتم. به پشت سرم نگاه کردم. دیدم مجدداً به چهره ی اولیه خود بازگشته. از آنجایی که شنیده بودم جن ها سم دارند، همین که خواستم به پاهایش بنگرم غیب شد.

چندی بعد با دوستانم در رابطه با اجنه و احضار روح صحبت می کردیم، تا این که با یکی از دوستان قرار گذاشتيم تا روح احضار کنیم. البته تا کنون این کار را انجام نداده بودم، ولی کنجکاوی بیش از حد باعث شد که به اين مسأله راضي شوم.

بهترین مکان را یکی از کلاس های خلوت دانشگاه دانستیم. روی صندلی نشسته و کاغذی آوردیم و روی آن «حروف الفبا، اعداد 0 تا 9، کلمات سلام، خداحافظ، بله و خیر» را نوشتیم و شروع كرديم به پرسیدن:

«آیا در این مکان روحی حضور دارد؟!» 


سکه ای که بر روی آن فلشی کشیده بودیم، با دستان ما به حرکت درآمد :

«بله !»

«سلام»


«سلام»

«خودت رو معرفی می کنی؟»

- «من روح سعیدی هستم.»

«می تونی از آینده بگی؟»

- «بله»

«من چه کاره می شم؟»

- «استاد دانشگاه.»

دوستم پرسید : «من چی؟»

- «تو، در آموزشگاه کنکور تدریس می کنی.»

« من می تونم به خارج سفر کنم؟»

- «بله! به ترکیه، دبی و ... .»


«خب، حالا از اون دنیا برامون بگو.»

- «ما (ارواح) اجازه نداریم چیزی بگیم، حالا می خوام برم.»

«نه! صبر کن! هنوز با تو کار داریم.»


- «نه! تو رو به خدا اذیت نکنین. بیش تر از این اجازه ندارم، باید برم، خداحافظ!»

«خداحافظ!»

رفت، ولی فهمیدیم چیزی که احضار شد، تنها یک جن بود. در واقع آنچه كه به ذهن ما خطور می‌کرد بلافاصله
 می گفت و هیچ گونه اطلاعات ديگری نداشت.

در طول هفته، ساعت ها با دوستم به بحث و گفت و گو می پرداختم، حتی روزها و شب‌ها احضار روح می کردم، البته نه با کاغذ! می‌گفتم: «به جای کاغذ بر زمین بنویسید و به جای حرکت سکه، انگشتان دستم را به حركت درآورید.» بازی قشنگی بود، ولی سرانجام
 خوبی نداشت. فراموش نمی‌کنم، پنج شنبه بود. ساعت، دو بعدازظهر را نشان می داد. تصمیم گرفتم بخوابم. هنوز در عالم خواب و بیداری بودم که دستانم شروع به حرکت کرد. توجهی نکردم. دوباره به حرکت درآمد. گویی می‌خواست چیزی بنویسد. دستانم را سفت کردم تا هیچ چیز تکانش ندهند، اما باز هم تکان می‌خورد. با خود گفتم: «شاید می خواد چیزی بگه ... » و دستانم آزادانه کلماتی را بر زمین حک می‌کرد:

- «سلام، خوبی؟»

«سلام، شما؟»

- «من روح مادربزرگ مادرت هستم.»

«کربلایی طاووس؟»

- «بله!»

«چی کار دارین؟»

- «امشب شب جمعه است، برای ما صلوات بفرست تا
 ثواب ببریم. از دست مادربزرگت راضی نیستم. باید سرخاکم بیاد، عذرخواهی کنه، والّا حلالش نمی‌کنم.»

«باشه، می گم. حالا برو، می خوام بخوابم.»

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره دستانم شروع به حرکت کرد.

- «سلام»

«سلام، شما؟»

- «من روح پدر علی آقا هستم، مشتی کاظم.»

« گفتم : علی آقا دیگه کیه؟!»


- «علی آقا مظاهری. تو دنیا که بودم خیلی مال مردمو خوردم و الان دارم عذاب می کشم. ازت خواهش می کنم برای شادی ما صلوات بفرست تا اين شب جمعه ای به ثواب برسیم.»

«همین؟ باشه، می فرستم.»



خداحافظی کرد و رفت. بعدی آمد. دوباره دستانم بودند که می نوشتند.

- «بلند شو، نمازت رو نخواندی؟»

«بعد از خواب حتماً می خوانم.»



- «نه! همین الان بايد بخواني.»

و دیگر اجازه ندادند که بخوابم. با اصرار او از خواب برخاستم، وضو گرفتم و نماز خواندم. 

دوباره آمدم بخوابم.


«بلند شو، نخواب. کتری را بذار و چایی درست کن.»

با عصبانیت گفتم : «الان کی چایی می خوره؟!»

برای این که از دستشان خلاص شوم، کتری را گذاشتم، دوباره رفتم که بخوابم، هنوز چند دقیقه‌ای
 نگذشته بود که حرکت دستانم مرا از خواب بیدار کرد.

- «بیدار شو، بیدار شو. کتری جوش اومد، چایی دم کن.»

از عصبانیت می خواستم فریاد بزنم.گفتم : «من از خیر خواب گذشتم. خیالتون راحت باشه، دیگه نمی خوابم.»

دوباره حرکت دستانم ....

- «صبر کن! چی از خدا می خوای.»

«شما؟»

- «من روح هستم.»

خندیدم و گفتم : «امکان نداره، تو؟ نه، محاله!»

- «عمه ات به کمک تو احتیاج داره، برو و ببین!»

«اون که الان داره استراحت می کنه، با من کاری نداره!»

- «برو نگاه کن، اون وقت بگو.»

«حالا که اصرار دارین می رم.»

رفتم سراغ عمه ی بیمارم، چند روزی می شد که در بستر بیماری افتاده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. 

صدا کردم: «عمه! عمه! کاری دارین؟»


دیدم می خواهد از جایش بلند شود، ولی نمی تواند. با وجود این که پدرم هم به او کمک می‌کرد، باز هم نمی توانست. پدرم مرا که دید گفت : «بیا ، کمک کن.»

با تردید به اتاق برگشتم. بهت زده بودم.


- گفت: « از خدا چی می خوای؟»

« فعلاً چیزي نمي خوام.»

- « من می تونم از خدا برای تو طلب آمرزش کنم.»

« باشه، هر کار می خوای بکن.»

دقایقی بعد، دوباره ...

- «سلام»

« علیک! تو دیگه چی می خوای؟»

«امشب شب جمعه است، برای شادی ما صلوات
 بفرست. از خدا برای ما طلب مغفرت کن. شما که تو دنیا زندگی می کنید می تونید برای ما طلب بخشش کنید. ما نمی تونیم واسه خودمون کاری انجام بدیم، ولی می تونیم برای شما دعا کنیم. اگر برای ما صلوات بفرستید.»

«گفتم : باشه!»


- «چرا سر خاک من نمی يای؟!»

«کجاست؟»

- «بهشت زهرا»


«کجای بهشت زهرا؟ کدوم قطعه؟»

- «قطعه 134، ردیف 87، اسمم محمدخان است.»

«تو در چند سالگی مردی؟»

- «56 سالگی.»

«چرا؟»

- «سکته کردم.» 

«چه کاره بودی؟»

- «معلم بودم.»

«بچه هم داری؟» 

- «بله، سه تا.»

«نوه چه طور؟»

- «بله!»

و اسم هایشان را گفت.

اصرار کرد که حتماً سر خاکش بروم و برایش فاتحه بفرستم.

«پرسیدم : خونه ات كجاست؟»


- «فلکه آشتیانی، خیابان محمدی، کوچه امیری، پلاک دوم، طبقه 124.»

گفتم: «فلکه را می دانم، بقیه رو بلد نيستم.»

خداحافظی کرد و رفت.



نقشه‌ي تهران را آوردم تا آدرس خانه را پیدا کنم. فلکه درست بود، ولی خیابان یا کوچه ای به این نام نداشت. از ساکنان آن محل در مورد خیابان و کوچه پرسیدم. همه اظهار بی اطلاعی کردند. فهمیدم که کاسه ای زیر نیم کاسه است.



دستانم دیگر در اختیار خودم نبودند، برای خود حرکت می کردند، تکان می‌خوردند و من کمترین کنترلی بر آنها نداشتم. از شانس بد من، آن شب مهمان داشتیم. از آنها (مهمانان) پرسیدم: «علی آقا مظاهری رو می شناسین؟»

- «کدوم علی آقا؟»


«علی آقا مظاهری که مغازه دار بود.»

- «بله»

«نام پدرش چی بود؟»



- «حاج امیر، چه طور؟»

«همین طوری.»

با خودم گفتم: «پس این هم اطلاعاتِ غلط داد.» دستانم مرا به طرف آشپزخانه می‌بردند تا راحت تر


بتوانند حرفشان را بزنند. من با آنها با زبان خودم صحبت می‌کردم. دیگران که از این قضیه اطلاع نداشتند فکر می کردند با خودم صحبت می‌کنم و کم کم داشتند مشکوک می شدند. به سمت حیاط می‌رفتم، همراهم بودند. دوباره این دستانم بودند که می نوشتند : «فلانی پشت سرت فلان حرف را زده.» وقتی پیگیر می شدم، قسم می خوردند که ما چیزي نگفتیم و من با ناباوری حرفم را پس می‌گرفتم. خلاصه آن شب گویی در عالم دیگری سیر می کردم و اصلاً حرف های دیگران را نمی‌فهمیدم و نمی شنیدم.

چند روز بعد عمه ام را برای مداوا به بیمارستان بردیم. در اتومبیل نشسته بودم که دوباره کسی آمد و دستانم را تکان داد.


- «سلام»

« سلام»

دستان خود را از دید دیگران مخفی می کردم و در واقع به جای سخن گفتن، در ذهنم با آنها صحبت می کردم.


- نوشت : «ما روح هستیم و می خواهیم با تو صحبت کنیم.»

گفتم : «خب، بگین.»

- «الان عمه ات را به بیمارستان می برین، ولی بیمارستان قبول نمی کنه، معطل می‌شین و باید اونو 
به جای دیگری ببرین.»

گفتم : «هنوز که به بیمارستان نرسیدیم تا ببينيم قبول مي کنند یا نه.»

به بیمارستان رسیدیم. بعد از چند ساعت معطلی، پزشک اعلام کرد: «به خاطر وخامت حال بيمار، نمی
 توانیم او را قبول کنیم.»

گفتم : «عجب! راست گفتین، قبول نکردن.»

نیمه شب بود که به خانه آمدیم. به آنها گفتم : «خواهش می کنم برین، می خوام استراحت کنم، خیلی خسته ام.»

دیگر نیامدند و من شب را با آرامش به صبح رساندم.

فردای آن روز دوباره حرکت دستانم شروع شد :

- «سلام»

در مورد زندگی شان کنجکاو شدم. در مورد آینده ی
 خودم پرسیدم، ولی جز ذهنیات من چیزی نمی گفتند و جز خواندن فکر من، کاری نمی کردند. زمانی هم که به هیچ چیز فکر نمی کردم، حرفی برای گفتن نداشتند.

حدود ساعت یازده شب، کم کم چراغ های خانه خاموش شد و من در اتاق خودم به مطالعه مشغول بودم که ...

- «سلام، ما روح هستیم، برای ما از خدا طلب بخشش کن، صلوات بفرست.»

«حتماً، ولی الان دارم مطالعه می کنم. مزاحم نشین!»

هر چه بیش تر سعی می کردم آنها را از خودم دور
 کنم، با قدرت بیشتری دستانم را به حرکت در می آوردند، گویی زور من به آنها نمی رسید.

- «هر چی بخوای برات فراهم می کنیم، فقط با ما حرف بزن. داخل کیف پولت رو نگاه کن! طلاست.»

«من از شما چیزی نخواستم. برین، من کار دارم.»

- «ما می خوایم تو رو با خودمون ببریم.»

«کجا؟»

- «پیش خودمون.»

«چه طوری؟»

- «تو راضی شو، ما تو رو می بریم. تو باید با ما بیایی، ما وظیفه داریم.»

کنجکاوی ام باعث اشتباهم شد و تازه فهمیدم که این رشته سر دراز دارد، وگرنه این همه اصرار چه معنی ای داشت.

همان شب با یکی از دوستانم تماس گرفتم. گفتم : «ارواح ول کن نیستن، می‌خوان منو با خودشون ببرن.برام طلا هم آوردن!»

گفت : «از اونها چیزی نگیر، والّا بیچاره می شی. اونها روح نیستن، جن هستن.»

«هان! جن؟»

شوکه شدم.

قسمت دوم 

جن ها مرا برای پادشاهشان خواستگاری کردند

در حین صحبت با دوستم، آنها با حرکت دست به من فهماندند که جن هستند و می گفتند: «چرا به اون تلفن زدی؟ چرا به اون گفتی؟ چرا راز ما رو فهمیدی؟»

آنها خود را در قالب روح معرفی کردند تا من نترسم و
 کم کم چهره واقعی خود را نشان دهند.

- « دوستت درست گفت، ما جن هستیم. حالا می خوایم که تو ما رو ببینی.»

با ترس گفتم : «نه! نمی خوام.»

- باید ببینی.

سعی کردم صحبت را عوض کنم تا آنها منصرف شوند. پرسیدم : «کجا هستین؟ چند نفرین؟ اینجا چه کار دارین؟!»

- «ما هفت نفر هستیم.»

«کجا نشستین؟»

- «یکی روی کِیس، یکی روی کیبرد، یکی روی تلفن، یکی روی لوستر، یکی داخل کمد دیواری، یکی سمت راستت و یکی هم سمت چپت.»

دستم را بر اطرافم گذاشتم، ولي چیزی احساس
 نکردم.

- گفت : «تا زمانی که نخوای ما رو ببینی، خودمون رو نشون نمی دیم.»

پرسیدم : «از کجا اومدین و چی می خواین؟»


- « ما از فیروزکوه همراه عمه ات اومدیم.»

« مگه با عمه‌ي من زندگی می کنین؟»

- «نه! ما توي خونه بودیم. اون مزاحم ما شد و به خونه ي ما اومد.»


راست می گفتند، تا پیش از آمدن عمه ام، کسی در آن خانه زندگی نمی کرد.

گفتم : «می دونین كه عمه من بیماره؟»

- «بله! سوختگی.»


«از کجا می دونین؟»

- «ما اونو سوزوندیم! اونو توي آتيش انداختيم.»

شوکه شده بودم. نمی دانستم چه باید بگویم، و با این که عمه همیشه تنها بود، باز پرسیدم: «مگر کسی پیش او نبود؟»


- «نه! اون همیشه تنهاست، ما از اون خوشمون نمی اومد، به همین خاطر اونو سوزوندیم.»

«چه طوری؟»


- «هلش دادیم سمت آتیش.»


از تعجب چشمانم چهار تا شده بود.

«پس کار شما بود؟»

- «بله»

عمه را به هر بیمارستانی می بردیم، می گفتند:
 «سوختگی شدید است.» هیچ کس هم تشخیص نداد که علت چه بود. حتی زمانی که با او صحبت می کردم، هیچ جوابی نمی داد. می گفت: «نمی دونم. سوختم دیگه! تو این وضعیت سؤال، جواب می کنی!»

با این حال کسی نفهمیده بود که چرا او به این شدت سوخته است؟!

درست بودن حرف هایشان را زمانی احساس کردم که با آمدن عمه، انرژی خانه‌ي ما بی نهایت زیاد شده بود. همیشه در سرمای زمستان، خانه دم کرده بود و مجبوربودیم درها را باز بگذاریم. حتی زمانی هم که پرستار برای معالجه‌ي او آمد، گفت: « هر زمانی که وارد خانه ی شما می شوم، خوابم می گیرد و به محض خارج شدن از خانه، دیگر این حس را ندارم.»
این اتفاق در مورد دوستانم نیز می افتاد. به قدری در خانه ی ما خمیازه می‌کشیدند که مجبور می شدم بپرسم : «مگر نخوابیدین ؟! کمبود خواب دارین؟!»

آنها جواب می دادند : «نه، همین که وارد خونه می شیم، خوابمون می گیره!»

- « ما اومدیم تو رو با خودمون ببریم؟»

« کجا ؟»

- «پیش پادشاهمون، اون از تو خوشش اومده و ما رو مأمور کرده تا تو رو با خود ببریم، اگر نبریم مجازاتمون
 می کنه.»

«پس خونواده ام چی می شه؟!»

- «تو با ما بیا، اون مسأله با ما.»

اسمش را پرسیدم.

- «محمد خان.»

«بقیه چی؟»

- «اینها از اطرافيان پادشاهند.»

او رفت، بعدی آمد.

- «من محمد خان نیستم. مادرم مریض است، مغز آدمیزاد نخوره، می میره. تو باید با ما بیای تا حالش خوب بشه.»

«حالا چرا من، سراغ كس دیگه اي برين.»

- «فرقی نداره، در ضمن، پادشاه از تو خوشش اومده، نه كس دیگه اي!»

«پادشاه منو براي چی می خواد؟»

- «برای این که همسرش بشی.»


«مگه خودش زن نداره؟»

- «داره، ولی می خواد از ميان آدما زن بگیره.»


«ولی من نمی خوام با شما بیام.»

احساس کردم می خواهند مرا به زور ببرند. ترسیده بودم. خودم را کنترل کردم و گفتم: «من باور نمی کنم. باید خودتون رو نشون بدین.»

- «می خوایم نشون بدیم، ولی تو می ترسی و اگر
 خیلی بترسی و فرياد بکشی، همه چیز خراب می شه. باید با ما بیای.»

« نمی


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: