عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 123
:: باردید دیروز : 1099
:: بازدید هفته : 1222
:: بازدید ماه : 5032
:: بازدید سال : 73621
:: بازدید کلی : 231842

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

ترسناک
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 20:32 | بازدید : 704 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
شیطان
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 20:16 | بازدید : 609 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

عوذ بالله من الشيطان الرجيم،اعوذ بالله من همزات الشياطين.
ستيز و مجاهده با شيطان کاري مستمر و دايمي است و تا انسان در اين عالم زنده است و زندگي مي کند ادامه دارد. و دام هاي شيطان براي انسان هاي با تقوا و داراي کمال و شناخت بيشتر، ظريفتر و پيچيده تر و مخفي تر است. نخستين گام در مبارزه با شيطان اين است که اطاعت از او را به تدريج کم نموده و به آهستگي از شبکه هاي دام او خارج شويم هر چند در اين مبارزه ممکن است پاي انسان بلغزد و در مورادي فريب او را بخورد. هر چقدر ارتباط انسان با خداي متعال و معرفت نسبت به او عميق تر و گسترده تر باشد، تسلط شيطان بر او کمتر است. چنانچه خداي متعال در اين مورد مي فرمايد: انه ليس له سلطان علي الذين آمنوا و علي ربهم يتوکلون ؛ شيطان تسلطي بر کساني که مؤمن بوده و بر پروردگارشان توکل مي کنند ندارد ؛ (نحل، آيه 99) و نيز مي فرمايد: ان عبادي ليس لک عليهم سلطان؛ تو (شيطان) بر بندگان خاص من تسلط و نفوذي نداري ؛(اسراء، آيه 65).
به طور کلي کار شيطان وسوسه کردن است و با پناه بردن دائمي به خداوند و ارتباط پيوسته با او و توسل و ربط با اولياي الهي(ع) مي توان از اين وسوسه ها رها شد و يا آن را به حداقل رسانيد و شيطان را تسليم نمود، چنانچه در روايت داريم که پيامبر بزرگ اسلام(ص) فرمودند: شيطان من به دست من مؤمن و رام گرديد. پس بهترين راه حل، توجه کامل و دايمي به خداوند متعال و اوليائش و خود را در قلعه استوار و نفوذ ناپذير او و اولياي پاک او درآوردن و رعايت کامل تقواي الهي کردن است.
بهترين روش رسيدن به چنين هدفي، شناخت شيطان و سد كردن راه هاي نفوذ او است. رعايت نكات زير نيز شما را در اين مسير تعالى يارى خواهد كرد، ان شاءالله: - سعى و كوشش در انجام وظايف و واجبات دينى و ترك گناه.
- انجام يك سرى مستحبات؛ مثلا هميشه با وضو بودن و زبان را به ذكر مخصوصا «لاحول ولاقوة الا بالله العلى العظيم» عادت دادن.
- خواندن نماز با حضور قلب و در اول وقت،
- گرفتن روزه مستحبى به ويژه دوشنبه و پنجشنبه هر هفته،
- تلاوت قرآن بويژه بعد از نماز صبح،
- تأمل و انديشه در آيات قرآن،
- حتى المقدور سعى در خواندن نماز شب،
- از تنهايى دورى گزينيد.
- سحر خيزى،
- تنظيم برنامه براى تمام شبانه روز و پر كردن اوقات فراغت با برنامه‏هاى صحيح و سودمند،
- شركت در ورزش‏هاى فردى و دسته جمعى،
- شركت در فعاليت‏هاى مذهبى و اجتماعى،
- به صله رحم و ارتباطات اجتماعى بسيار بپردازيد و به نزديكان و اقوام خود بيش از پيش اظهار علاقه و محبت نماييد.
- پرهيز از نگاه نامشروع، امام صادق(ع) فرمود: «نگاه پس از نگاه، در دل بيننده شهوت را مى‏انگيزاند»، (وسائل‏الشيعه ، ج 14 ، ص 138) و باز فرمود: «نگاه، تيرى از تيرهاى شيطان است، چه بسا نگاهى كه اندوه‏هاى دراز در پى دارد»، (وسائل‏الشيعه ، ج 14 ، ص 139).
- عدم معاشرت و دوستى با افراد منحرف و فاسد،
- انتخاب دوستان مؤمن و سالم،
- به ياد خدا بودن در همه اوقات،
- از پرخورى و نيز از خوردن غذاهاى چرب و پرانرژى و تحريك كننده پرهيز كنيد،
- كنترل افكار و نينديشيدن به صحنه‏هاى شهوت‏انگيز،
- از مشاهده صحنه‏هاى مهيج و تحريك كننده دورى كنيد،
- برنامه منظم مطالعاتى براى خود قرار دهيد و سعى كنيد فرصت‏هاى خود را با تفكر و مطالعه مناسب پر كنيد،
همواره خود را نصيحت نموده و بر نفس خويش بانگ زنيد: «اى بيچاره! تا كى گرفتار هواى نفس باشى و سرمايه گران مايه عمر را تباه سازى و به معصيت رب الارباب پردازى؟ چرا براى اندك لذتى پوچ و گذرا خود را گرفتار دوزخ ابدى سازى؟ اگر لحظه‏اى ديگر فرشته مرگ تو را در رسد و جانت به حلقوم رساند، با چه وضعى به ديار برزخ رهسپار مى‏شوى؟ نه!نه! هرگز! بايد عزمى قاطع و استوار داشته باشم و با استمداد از خداى سبحان و پروردگار رحيم و مهربان - كه با اين همه معصيت باز هم مرا مشمول الطاف خود ساخته - پيمان بندم و سربه بندگى او سپارم و زنجير شيطان نفس بگسلم. اين بار بايد چنان ابليس لعين را از خود دورر سازم كه ديگر در من وسوسه نكند و با دست خالى از من روى برتابد!» با خود بگو:

با تبر بردار و مردانه بزن تو على وار اين در خيبر بكن


تقويت ايمان و اعتقاد قلبى و عشق الهى برآيند تقوا و پرهيزگارى است. هم چنان كه در بهاران نهال ناخشكيده شكوفه مى‏زند تقواى الهى، انجام واجبات، ترك محرمات و تهذيب نفس نيز بوستان دل را خرم و سرسبز نگه مى‏دارد و جوانه عشق الهى را در آن شكوفا مى‏سازد. بنابراين در گام اول بايد بر انجام واجبات و ترك گناهان استوارى نمود و در گام دوم به پالودن نفس از رذايل و آراستن به فضايل پرداخت و حب دنيا و تعلقات دنيوى را از ژرفاى ضمير بيرون راند آن گاه دل كانون عشق خدا مى‏شود و با اخراج شيطان نفسانيت و دنياپرستى كه خانه دل را غصب نموده صاحب خانه در آن لانه مى‏گزيند.



گفتني است ذکر خدا آثار مثبت فراواني دارد. «ذکر» از آن جهت که با ذاکر اتحاد وجودي مي يابد و ذکر خدا با حضور او همراه است، پس ذاکر خود را در مشهد و محضر خدا حاضر مي بيند و از کمال قرب بهره مند مي شود. در نتيجه بر محور حيا از بسياري از افکار پليد و اخلاق زشت و اعمال نکوهيده احتراز مي کند.
اين که انسان «حيا» را سرلوحه افکار و اعمال خود قرار دهد از مهمترين اهداف تربيتي اسلام شمرده مي شود. خداوند در اولين آيات نازل شده بر پيامبر - صلي الله عليه و آله - روي اين اصل تربيتي تاکيد بسيار نموده، آنجا که مي فرمايد: آيا انسان نمي داند (و حيا نمي کند) از اين که خدا او را مي بيند؟ (الم يعلم بأن الله يري)(علق، آيه 14)
مؤمن با اين ويژگي در مصاف با اهريمن درون و بيرون که او را به هوي فرا مي خواند و بساط هوس را را به روي او مي گشايد، (بر آنها) پيروز مي شود به طوري که براي دفع هر خطر آلودگي به گناه محفوظ مي ماند يا براي رفع گناه مرتکب شده، تائبانه کوشش مي کند. از سوي ديگر شيطان که عامل نسيان و غفلت از حق است با ذکر خدا رانده مي شود. پس ذکر و ياد خدا يکي از دو اثر مثبت را خواهد داشت: يکي آن که مانع غفلت است و به اصطلاح جنبه دفع خطر دارد و ديگر آنکه نسيان پديد آمده را به توجه تبديل مي کند و به تعبيري جنبه رفع خطر دارد.
نکته مهمي که درباره ذکر خدا بايد مراعات شود استمرار آن است. شيطان هرگز از تعدي نسبت به انسان صرف نظر نمي کند، بنابراين بايد عامل دفع يا رفع آن نيز استمرار داشته باشد. از اين رو به «ذکر کثير» امر شده است. «يا ايها الذين آمنوا اذکروا الله ذکرا کثيرا»(احزاب، آيه 41)
يکي از مهمترين نمونه هاي ذکر، تلاوت قرآن است. سعي کنيد از هر فرصتي براي اين منظور استفاده کرده، آيات قرآن را با توجه به معاني و مفاهيم آن قرائت نمائيد. مخصوصا شبها سوره واقعه را بخوانيد. در باره فضيلت تلاوت اين سوره از پيامبر عظيم الشأن اسلام نقل شده که فرمود: کسي که سوره واقعه را بخواند، نوشته مي شود که اين فرد از غافلان نيست.(تفسير مجمع البيان، ج9 ص212، به نقل از تفسير نمونه، ج23 ص194)
به قول حافظ (عليه الرحمه):

زاهد ار رندي حافظ نکند فهم چه باک ديو بگريزد از آن قوم

 


|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
جن
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 20:14 | بازدید : 669 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

هرچه میدانید یا شنیده اید .!- جن جانوریست دارای شعور و فیزیکی غیر ارگانیک که از لحاظ شان وجودی از دید ادیان ابراهیمی پایینتر از انسان و بالاتر از حیوان جای می گیرد در فرهنگ فارسی به آن دیو و در فرهنگ عرب به آن جن و در فرهنگ لاتین demon یاjinn نام گرفته است.جن به معنای چیزی است که پوشیده شده و منظور پوشیده ماندن او از حواس ماست.

۲- خصوصیات فیزیکی جن از دید انسان اعجاب آور است عنصر اصلی وجودی جن آتش است وبه علت نداشتن عنصر خاک در وجودش مانند بارباپاپا می تواند به هر شکل و اندازه ای تبدیل شود و بسیاری از چیزها را در یک آن جا به جا کند همچنین سرعت نقل مکان بسیار بالایی دارد می تواند مثلا ظرف 5 دقیقه فاصله بین لاهور و تهران را طی کرده و برگرد.

3- جن ابزار ساز نیست وبه علت خصوصیات فیزیکی منحصر بفرد قادر است در هر مکان و شرایطی زندگی کند وبرای همین به خانه و مسکن نیازی ندارد زیرا سرما و گرما و باد و بوران بر او کارگر نیست جن به وسایل حمل و نقل بی نیاز است و از اینجا می توان فهمید که جن ها دارای صنعت و تکنولوژی نیستند و شهر و کاشانه ای ندارند مکان معمول زندگی آنها کوه وجنگل و دشت است.

۴- جن مانند همه جانداران غذا مصرف می کنداما به مقداری بسیار کمتر از انسان.

۵- جن ها مثل انسان جنسیت ونر یا ماده دارندتولید مثل می کنند و تشکیل خانواده می دهند و به صورت جماعت زندگی می کنند و جامعه ندارند

۶- جن نسبت به انسان زیاد عمر می کند حدود 1000 سال به بالا .جن هایی که در سوره ی جن از آنها نام برده شده که وقتی اولین بار آیات قرآن را شنیدند از شدت ازدحام داشتند بر سر هم خراب می شدند احتمالا هنوز زنده اند جن ها مانند انسان داناونادان .فرمانده و فرمانبردار ارباب و بنده کافر و متدین شفیق و شرور دارند.وقتی که مردند از بین میروند و نیازی به قبر و گورستان ندارند.

۷- جن دارای عقل است اما نه عقل ابزار ساز و عقل فلسفی و خلاقیت هنری .عقل جن به معنای قوه ی ارزیابی امور روزمره یا همان عقل معاش و قوه تشخیص است به اضافه هوشی سرشار اعم از قدرت خواندن فکر و جستجو و یافتن گذشته و آینده.

۸- جن ها مانند انسان نامگذاری می شوند و دارای اسم و رسم و شهرت هستند دارای زبان خاص و قوه تکلم هستند و قادر به فهم زبان آدمیان

۹- معروف ترین جن ابلیس یا همان شیطان نام دارد که وصف حال او را شنیده اید که چون بسیار در قرب به حق کوشید به جایگاه فرشته های مقرب رسید اما چون حاضر به سجده بر انسان یعنی شریک قرار دادن بر خدا نشد از درگاه رانده شد!!!

۱۰- طبیعت بین جن و انسان فاصله گذارده است این پرده عبارت است از شان وجودی آنها و هراس طبیعی هر دو از هم .جن طبیعتا انسان را می بیند اما انسان جز در شرایط خاص قادر به رویت جن نیست.

۱۱- جن در شرایطی قادر به تسخیر انسان و انسان در شرایطی قادر به تسخیر جن است انسان مسخر شده را مجنون یا دیوانه یا دیو زده و جن تسخیر شده را موکل می نامند گویند خود جنیان بر سه قسمند دیو.جن وپری که از لحاظ مکانی مادون فرشته هستند.

۱۲- جن می تواند در مواردی تربیت شده به انسان خدمت کند چنین سنتی در میان جنگیران ایران و پاکستان وهند وجود دارد اما به طور کل نه بودا نه دالای لاما نه اولیا الله و نه عرفا و نه پیامبران هیچکدام به مدد خواستن از موجوداتی که مثل انسان خطا و اشتباه و گناه می کنند توصیه نکرده اند اما همگی وجود آنها را تایید کرده اند .

۱۳- جنیان مانند امواج رادیویی و ماهواره ای با ما هستند ظاهر نمی شوند اما حاضرمی شوند و بعضی از انها درخانه ها و بدن شخصیت های ضعیف رفت و آمد می کنند یکی از راه های دور کردن جنهای مزاحم خواندن و آویختن 4 آیه از قران است که با قل شروع می شوند و بسیاری ادعیه که درکتب مختلف وجود دارند.اماراه دورکردن انسان شرورچیست!؟!.

۱۴- جن ها بعضی از ما را به شکل همزاد و غیر همزاد دوست دارند و کمکمان می کنند همینطور جواهرات و اشیای قیمتی ما ازجمله انگشترهایی با نگین سنگ (مخصوصا عقیق)را بسیار دوست دارند (ومخصوصا اگر بر آن آیات و اوراد حک شده باشند) اگر دوستمان داشته باشندو سخنی باماداشته باشند بیشتربه خوابمان می ایند و دلسوزی خود را اعلام می کنند خیلی ازآنها خدمتگذار ارواح اولیا هستند و دست ماراگرفته اندو خیلی ها هم به کرداراکثرآدمیان اهل شیطنت.بیشتر آنها بی ضررند و مثل ما گرفتار این دنیا و درگیر و دار تقدیر خویشند.

۱۵- اما آنان که ماورای طبیعت و موجوداتش را باور ندارند چند دسته اند :کسانی که انچه که نمی بینند را باور ندارند اینها معمولا فقط آنتی تزقصه های جن وپری مادربزرگ ها هستند که حتی زحمت دانستن کوچک ترین اطلاعاتی جز نقد داستان گرمابه های تاریک وکوتوله های پاسمی و عروسی جن ها رابه خودشان نداده اند این تیپ آدمها از 7 سالگی که مادر بزرگه داستان های جن وپری را برای ترساندن و خواب کردنشان تعریف می کرده هنوز زیر لحاف هستند.و یا اینکه هارد دیسک کوچکشان از مسئله پر شده و دیگر تاب و یارای درک و پذیرش راز را ندارندمثل من چهارتا کتاب خوانده اند و تمام ماجرا را در همان چهارتا دیده اند.و گروهی که پوچ یا ابسورد هستند کسانی که خویش را منکرند چه رسد به ماورای خویش و گروه آخر کسانی که جنها دستشان می اندازند و در مجالس احضار ارواح در نقش یک روح برایشان شیرین کاری می کنند تا فردا در مدح روح کتاب چاپ کنند و جایزه بگیرند! 
جن برای انسان از انسان خطرناک تر نیست همانطور که انسان برای کوسه از کوسه خطرناک تر است!(در تاریخ بشر حتی یک مورد مرگ انسان به دست جن گزارش نشده در حالی که فقط در دوره حکومت استالین 35 میلیون روس به قتل رسیدند آمار کشتار جنگ های مذهبی صلیبی و جنگ های جهانی و قومی و قبیله ای پیش کش) در حقیقت هیچ چیز هراس ناک تر و هوس ناک تر انسان نیست که به قول توماس هابز انسان گرگ انسان است

 

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نفرین شده
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 20:13 | بازدید : 741 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

یمه شب یكی از روزهای ماه ژولای بود ابرها جلوی ماه رو گرفته بودند

و زوزه های گرگها از دور بگوش میرسید قبرستان سنتیگو مه آلود بود

 آلفرد نگهبان قبرستان در حالی كه با یك دستش فانوسی را گرفته بود و

 با دست دیگر قلاده سگش را به‌آرامی جلوی اتاقكش قدم میزد.

چهرش گرفته و تا حدودی عصبی بود با نگاهی تهدید آمیز به قبری كه روبرویش بود

نگاه كرد و با صدایی لرزان گفت: . . .

 

 

نیمه شب یكی از روزهای ماه ژولای بود ابرها جلوی ماه رو گرفته بودند

و زوزه های گرگها از دور بگوش میرسید قبرستان سنتیگو مه آلود بود

 آلفرد نگهبان قبرستان در حالی كه با یك دستش فانوسی را گرفته بود و

 با دست دیگر قلاده سگش را به‌آرامی جلوی اتاقكش قدم میزد.

چهرش گرفته و تا حدودی عصبی بود با نگاهی تهدید آمیز به قبری كه روبرویش بود

نگاه كرد و با صدایی لرزان گفت: واقعا مرده - باورنكردنیه

سپس از جیب كت خاكیش یك روزنامه ی مچاله شده را درآورد

 و در حالی كه بسمت اتاقش مبرفت آرام روزنامه را میخواند :‌

مانیك آرتود قاتل روانی بالاخره كشته شد.همانطور كه میدانید مانیك

كه تا كنون 3 بار توسط نیروهای پلیس دستگیر شده بود و هر سه بار

از زندان فرار كرده بود بالاخره توسط شلیك مامور پلیس كشته شد.

و در قبرستان سنتیگو به خاك سپرده شد او 13 نفر را كشته

و سابقه شرارت و دزدی و وحشی گری و تجاوز را در پرونده ی خود داشت

وی شیطان پرست بوده و مدعی داشتن روابط با شیاطین هم بود.

عده ای از دوروبریهاش میگفتند: اون خون میخورده

آلفرد بار دیگر كاغذو مچاله كرد و با عصبانیت بسمت قبر مانیك پرت كرد.

و در حالی كه به او فحش میداد بسمت قبرش رفت و با لگدهای پیاپی ابراز عصبانیت كرد.

تا اینكه صدای سگ آلفرد در حالی كه بی امان واق واق میكرد آلفردرو به خود آورد.

صدای خفیفی مثل جنب خوردن چیزی زیر خاك بگوش رسید.

همان لحظه یك مار سیاه باریك از وسط قبر به بیرون زد و دور پای آلفرد پیچشد

هنوز یك ثانیه نگذشته بود كه دست دراز مانیك از قبرش به بیرون زد و پای آلفردو گرفت.

آلفرد كه از ترس زبانش بند آمده بود مدام تلاش میكرد تا خودشو رها كنه اما

 بی فایده بود بدن مانیكبصورت مارگونه ای از خاك بیرون آمد و در حالی كه

 لبخند شیطانیش روی لبش بود گفت:

با من كار داشتی آلی و انگشتای درازشو دور گردن آلفرد گرفت و بسمت هوا بلندش كرد

صورت جسد گونه ی مانیك مثل گچ بود و دور چشماش گود بود

قرینه ی چشماش مثل مار نقطه ای بود

با ناخن تیز و بلندش یه خراش روی شاهرگ گردن آلفرد ایجاد كرد

كه باعث شد مقدار زیادی خون بیاد و با ولع شروع به خوردن خون كرد

آلفرد در حالی كه داشت جون میداد فریاد میزند آدم كش قاتل روانی

و بعد از هر كلمه صدای قهقه مانیك بیشتر و بیشتر میشد.

و در نهایت بعد از اینكه آلفرو خفه كرد آن را به درون گور خودش انداخت

و رویش را با خاك پوشاند سپس به درون اتاقك رفت

سگ آلفرد كه گویا ترسیده بود به اینور و آنور میپرید و زوره می كشید.

از داخل اتاق یك پالتوی پوسیده و كلاه پوشید و بسمت بیرون قبرستون قدم برداشت

در داخل خیابان یك ولگرد كه از قضیه بی خبر بود در حالی كه از مستی

تلو تلو میخورد و آواز میخوند رو به مانیك گفت: هی تو مرتیكه

كی بهت اجازه داده تو قلمرو من قدم بزنی؟

مانیك كه لبه ی كلاهش رو بالا داد با صدای بی روحش گفت:

مانیك آرتود

مرد ولگرد كه دیگه مستی از سرش پریده بود با ترسی

بی نظیر فریاد زد:نههههههههه

و شروع به دویدن كرد درست جلوش در یك كوچه ی تاریك

مانیك جلوش ظاهر شد و همانطور كه همیشه آدم می كشت

ناخانهای شكسته و كج و كولش كه در اثر شكستگی مثل شمشیر تیز بود

داخل گلوی مرد كرد و در حالی كه مثل فواره از رگهاش خون میریخت

دیوانه بار خونش رو مكید و بعد از كشتنش در حالی كه آن لبخند شیطانی رو بر لب داشت

لبه ی كلاه رو پایین داد و به بسمت پناهگاه ناشناخته اش رفت.

داخل خونه اش پر از تار عنكبوت و كثیفی بود با نشانهای 666 و شیطانی

با خستگی به داخل تخت خواب خاك آلودی كه بشكل تابوتی سیاه بود رفت و خوابید.

صبحی آفتابی شروع روز بعدی بود جك دالسون یكی از دوستان و آدمهای سابق

مانیك كه عامل ماثری در دستگیری مانیك بود باخیالی آسوده مشغول صرف صبحانه بود.

او كه در گذشته در ۲ تا از قتلهای مانیك دستیارش بود وقتی فهمید یكی از مقتولین

برادر خودش بوده كه بخاطر باج ندادن به مانیك كشته شده بود اظهار پشیمانی كرد

و بعد از رفتن به كلیسا و توبه كردن دشمن خونی مانیك شد و او را لو داد.خودش هم

مدتی بعنوان همدستش در زندان بود. او با خوشحالی در حالی كه روزنامه را میخواند

گفت: تموم شد بالاخره تموم شد خداروشكر.

سپس تلویزیون رو روشن كرد و در همان موقع اخبار از قتل یك مرد ولگرد در خیابان

خبر میداد او به سبك مقتولین مانیك آرتود كشته شده بود...

جك در حالی كه لغمه اش در گلوش پرید و سرفه میكرد تلویزین را خاموش كرد.

یك لحظه احساس كرد كسی پشت سرشه همین كه آمد سرش را برگردونه

ضربه ای محكم بهش برخورد كرد و بی هوش شد.

وقتی چشماشو باز کرد داخل یه اتاق نمور و تاریکی مثل سرداب بود.

نگاهی متعجب به در و دیوار تار عنکبوت بسته و مبلمان کهنه ی آنجا انداخت.

کف اتاق دایره ی شیطان خط کشی شده بود.تنها منبع نور اتاق یکی دوتا شمع

کهنه که روی دیوار آویزان بود بودش که نور زرد رنگ ضعیفی روی اتاق می انداخت.

صدای خفیف راه رفتن یکنفر داخل اتاق پیچید و مانیک در حالی که ردای سیاه بلندی

به تن داشت وارد اتاق شد چهره اش از همیشه خوفتر بود.

در یک دستش یک چاقوی کهنه و کثیف و در دست دیگرش یک کتابچه پوسیده

که گویا کتاب جادو و مخصوص شیطان پرستان بود قرار داشت.

با حالتی عجیب جلوی جک که دست و پاش بسته شده بود زانو زد.

و با صدای بی روحش گفت: خوب رفیق بالاخره به هم رسیدیم و من برگشتم

فکر میکردی من مردم هان.

جک با دلخوری گفت: تو خود شیطانی!مارو گول زدی.خوشحالم که راهتو سد کردم.

کثافت تو چطور زنده موندی؟!

مانیک در حالی که باز همان لبخند شیطانی رو بر لب داشت گفت: خوب بزار برات

تعریف کنم و از جایش پاشد و شروع به صحبت و قدم زدن کرد: خوب بعد از فرار

از دست مامورا بهم شلیک شد و میشه گفت من مردم!

اما وقتی داشتم دنیا رو ترک میکردم شیطان آمد سراغم (در حالی که صداش میلرزید

و حس غرور درونش روشن بود گفت)اون منو سرباز ارشد خودش روی زمین خوند

و بهم قدرت داد بعد من بهوش آمدم همه چی جور شده بود دکترم ریچارد یکی

از شیطانکها بود (شیطان پرستان) اون بهم کمک کرد و نقشه ای کشید

که با شربتی منو به خوابی کوتاه طوری که انگار مرده بودم برای چندین ساعت

موقت درست کرد و نقشه از این قرار بود که همه فکر میکردند من مردم

و منو خاک میکردند اما بعد از اینکه همه رفتند ۵ یا ۶ ساعت بعد بهوش میامدم

و از خاک بیرون میومدم اون همه چیو حل کرد. نقشه درست پیش میرفت تااینکه

نگهبان قبرستان وقتی از خاک میخواستم بیرون بزنم منو دید و مجبور شدم بکشمش.

و بعد در گور خودم خاکش کنم اما بعد با یک ولگرد روبرو شدم.

همین باعث شد رد کوچکی ازم بمونه که مهم نیست.حالا اومدم تا انتقام بگیرم.

و در حالی که فریاد میزد گفت:قربانی برای شیطان.

سپس یه ورد خوند و ۳ نفر از افراد باقی مانده و وفادراش آمدند. جک با نگرانی

چهره ی ۲ همدست قدیمیش رو دید دیوید والکس که جزو برترین افراد مانیک بودند

و سومی یک نفر جدید در حالی که در چهره اش نفرت و خشم بود برای مانیک تعظیم

کرد و مانیک گفت: سلام ریچارد عزیز دکتر نجات دهنده ی من!

و رو به همهشان گفت:خوب دوستان عزیز امروز اینجا جم شدیم تا انتقام بگیریم

این جک خائن همون کسیه که مارو فروخت و لو داد و باعث شد عده ی زیادی از

افرادم دستگیر و زندانی شن و من تا حد مرگ پیش برم . حالا وقت انتقامه!

ودر حالی که جکو به وسط دایره کشوند و خودش در نقطه ی بالای دایره ایستاد

و ۳ نفر دیگر در ۳ قسمت دور دایره و دور جک حلقه زدند...

مانیک با چاقو قسمتی از بازوی جکو خراش داد و خونش رو به زبانش کشید.

سپس یه سمت دیوید که نزدیکش بود داد تا اونم بنوشه و بعد دیوید چاقو را به الکس داد

و بعد در نهایت به دکتر ریچارد رسید. ریچارد با تردید چاقو رو سمت دهانش برد و

با سرعت باورنکردنی و در یک چشم بهم زدن چاقو رو سمت مانیک پرت کرد!

و بسمت جک شیرجه زد و طنابو باز کرد و گفت : فرار کن

جک سریع از جاش پاشد و لگدی به دیوید که کنارش بود زد و بسمت در رفت

ریچارد هم مشتی بسمت الکس پرتاب کرد مانیک با ناباوری چاقو رو در هوا گرفته بود

ریچارد در حالی که بسمت در پشت جک میدوید گفت: کثافت آلفرد(نگهبان قبرستان)

پدر من بود!؟!!تو اونو کشتی تو و وقتی میخواست از در فرار کنه مانیک با حرکتی

فوق العاده سریع چاقو رو بسمت ریچارد و جک پرتاب کرد و چون ریچارد عقب بود

چاقو بهش برخورد کرد و جک دیگه هیچی نفهمید و فرار کرد و فقط صدای ناله ی

ریچاردو شنید.

محوطه دور خانه پوشش جنگلی با درختان تنومند داشت جك با آخرین توانش

می دوید و مانیك و افرادش دونبالش . جك میدونست تنها جای امنی كه میتونست بره

كلیسا بود اما وسط این جنگل كلیسا از كجا پیدا كند در همین افكار بود كه ناگهان

یك اسب از دل سیاهی شب به كنارش اومد جك اونو امدادی از جانب خدا دانست

 و تشكر كرد سریع سوار اسب شد و چهارنل بسمت بیرون جنگل رفت.

صدای مانیك ضعیف و ضعیفتر میشد تا اینكه به پایان جنگل رسید آنجا یه دهكده

كوچك بود كه ۳ یا چهارتا خونه بیشتر نداشت به اضافه یك كلیسا كوچك.

سری از اسب پایین پرید و به داخل كلیسا رفت.

فضای روحانی کلیسا باعث شد احساس امنیت و آرامش کنه.

به آرامی قدم برمیداشت و دنبال پدر روحانی میگشت.

پیرمردی ریش سفید و قد بلند از ته سالن به سمتش آمد.

بله پسرم با من کار داشتین؟

جک گفت: اوه . بله میخوام کمکم کنین

پدر روحانی: چی شده چرا رنگت پریده؟

جک گفت: مانیک برگشته اون میخواست منو بکشه!

شیطان برشگردونده و قدرتهای شیطانی گرفته.

و قضایا را از سیر تا پیاز تعریف کرد.

سپس گفت: میخوام بدونم راهی برای نابودیش هست یا نه؟

پدر گفت: فقط یه راه . ضد مثلث معجون پیچیده.

یه راه حل باستانی منتها راه سختی داره

جک با هیجان گفت: باشه لطفا بگین.

پدر گفت: باید یه کتابچه عمر شیطان بسازیم و نابودش کنیم.

برای ساختنش به معجون احتیاج داریم که شامل:۱.استخوان پدر مانیک

۲.خون یکی از افراد وفادارش۳.و خون دشمنش یعنی تو.به اضافه آب مقدس و انجیل!

جک با تعجب گفت: مورد اول مشکل داره بقیه اشو میشه یه کاری کرد.

اما استخوام پدر مانیکو از کجا گیر بیارم؟

پدر گفت: دانیل آرتود یکی از کشیشهای نمونه بود هیچوقت فکر نمیکرد پسرش

فرزند شیطان بشه!زنش برعکس خودش عقاید شیطانی داشت و وقتی مانیکو حامله بود

دور از چشم شوهرش کتاب شیاطین میخوند و شیطان پرستی میکرد.

یکروز دنیل زودتر از روزهای پیش به خانه بازگشت و کتاب شیاطین و پیدا کرد

و از همه چی باخبر شد با کتک همسرشو از خانه بیرون کرد و میخواست او و بچه

را بکشد.خلاصه زن فرار کرد و به تنهایی در یک گوشه خرابه های جنگل مانیکو به دنیا

آورد و از همانجا ذات شیطانی داخلش نهاده شد بدها که بزرگ شد و اسرارو فهمید

و از پدرش کینه داشت پدرش را کشت اما چند وقت بعد بدلیل نامعلومی مادرش را هم کشت.

جک که شگفت زده شده بود گفت: حالا قبر دنیل کجاست؟

پدر روحانی گفت: جلوی کلیسای روستای هاروین پشت جنگل زیر دریاچه اونجا توی گودی

بود و به مرور و سیل چند سال پیش رفت زیر آب!

جک با ناامیدی گفت: یعنی باید بروم زیر آب؟

پدر گفت: متاسفانه بله...

جک با ناامیدی آنجا رو ترک کرد با نگاهی کنجکاو و مایوس به جنگل انداخت.

اما تصمیمش رو گرفته بود سوار بر اسب شد و چهارنل بسمت جنگل تاخت.

داخل جنگل صدای هوو هوو جغد و زوزوه ی روباه طنین انداخته بود

صدای بر هم خوردن شاخه ها هم نمایی ترسناک به تاریکی جنگل میداد.

حدود ۱ ساعت رفت تا به پشت جنگل رسید.

دریاچه ای نصبتا بزرگ که نور مهتاب داخلش خودنمایی میکرد.

جک دستی در خورجین روی اسب انداخت و یک میخ طویله و طناب محکم برداشت.

کنار یک سنگ بزرگ به تنه ی درختی تنومند میخ را زد و طناب را دور میخ و سنگ پیچید.

پاشو داخل آب کرد خیلی سرد بود اما چاره ای نداشت طنابو مهم دور خودش پیچید

و گره زد برای اینکه زجر نکشه یکدفعه شیرجه به داخل آب زد.

چشماشو باز کرد زیر آب خیلی تاریک بود و در عمق ۱۰ یا ۲۰ متری زیر آب سایه ی

کلیسای مخروب را دید احساس یخ زدگی وجودشو پر کرد با آخرین توانش به عمق

آب رفت و به سیاهی نزدیک شد چراغ قو کوچکش را در آورد و روی سنگ قبرهای

ترک خورده نگاه کرد تا به اسم دنیل آرتود رسید با آخرین توانش با کلنگ کوچکی

که با خودش آورده بود سنگو شکست و خاک ها را با دست کنار زد نفس داشت تمام

میشد خاک نرم شده بود و گل مانند دستشو فرو گرد و احساس کرد دستش به استخوان

خورده محکم آنرا بیرون کشد استخوان بازویش بود لبخندی رد که یکدفعه احساس

خفگی کرد نفسش تمام شده بود و آب داشت ریه هاشو پر میکرد.

با آخرین توانش بسمت بیرون آب شنا کرد تا به سطح آب رسید کلی سرفه کرد

تمام تنش سست شده بودهمین که آمد پاشود پاهای یک نفرو دید که از تاریکی جنگل

بسمتش می آمد اسب که انگار احساس خطر کرده بود بسمت داخل جنگل

در حالی که شیهه می کشید و گویی کمک میخواست رفت.

آن شخص دیوید بود! جک سریع استخوان را در جورابش و زیر شلوارش قایم کرد.

و کلنگو محکم گرفت دیوید گفت: مثلینکه مرده!

و درهالی که در دستش چیزی مثل نیزه بود بسمتش آمد.

همین که به بالای سرش رسید جک با کلنگ محکم به سرش ضربه زد و درجا مرد.

از آنطرف الکس با نیزه ای مشابه ضربه ای به پشت جک زد و باعث شد جک

زخمی بشه و خون زیاد ی ازش بره سریع کلنگو پرت کرد و به بدن الکس اصابت کرد

و باعث شد زخمی بشه.جک ضرف کوچکی رو از کوله پشتی بیرون کشید

دیگه توان نداشت ضرف از خونش پر شد استخوان را داخلش انداخت و بعد آب مقدسو

اضافه کرد بعد با چاقویی که به کمر دیوید بود خون او را اضافه کرد

و در نهایت کتاب و بر داشت و دعایی خوندو داخلش انداخت همه چی جور بود ظرف

شروع به لرزیدن و بخار شدن و قل قل کردن کرد. از وسط جنگل صدایی بی روح فریاد زد

نه و ظاهر شد او کسی جز مانیک نبود چهره اش از خشم داشت منفجر میشد

جک روی زمین دراز کشیده بود و داشت زجر میکشید میدانست که چیزی به مرگش نمانده

مانیک بدو بدو بهش نزدیک میشد و شنلش در هوا شناور بود ظرف و محتوایتش

همه تبدیل به یک کتاب کهنه شد که مثل قلب ضربان داشت و میتپید

جک اونو محکم در مشتش گرفت و بازش کرد وسطش دقیقا چیزی مقثل قلب سیاه بود

میدونست روح شیطانی مانیکه سریع با چاقو به وسطش کوبید و خون سیاه مثل فواره

بیرون زد فریاد مانیک تمام جنگل و لرزوند و با عث شد موجهایی کوتاه در سطح آب دریاچه

بوجود بیاید مانیک چهره اش عادی شد و دیگر ترسناک و شیطانی نبود و بی هوش شد.

جک هم بالافاصله چشاش سیاهی رفت و بی هوش شد.

چیزی نفهمید فقط یکدفعه بهوش آمد روی یک تخت خواب گرم بود داخل اتاقی

پر از صلیب کشیش بالای سرش بود احساس آرامش کرد خواست صحبت کنه اما نمیتوانست

کشیش گفت: آرام باش پسرم بعد از رفتنت اسب با شیهه کشیدن برگشت

فهمیدم بلایی سرت آمده به پلیس زنگ زدم و خودم با اسب آمدم

وقتی رسیدم آن دو مرده بودند و تو و اون مانیک بی هوش بودین مانیکو با طناب بستم

و تحویل پلیس دادم آ دو رو هم بردند اینجا بیمارستان کلیساست

مطمئنم پلیسا تورو میبخشند و میدانند دفاع از خود بوده.

فردای آنروز دادگاه برگزار شد و مانیک کنار عده ی زیادی پلیس محاکمه شد.

و در نهایت به اعدام محکوم شد. جک با لباس بیماران ناظر بود.

وقتی او را اعدام کردند و مرده بود همچنان لبخند ترسناک و شیطانیش روی لبش بود.

و درحالی که طناب دار دور گردنش بود و صورتش سفید شده بود نگاهش روی جک مانده بود.

یک شب بعد: نمایی از یک قبرستان بزرگ قبری سیاه و دورافتاده با نام سیاه مانیک آرتود

سکوت حکم فرماست ناگهان دستی از خاک بیرون میزند.


|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
جن زده
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 20:9 | بازدید : 680 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

دختري 19 ساله به نام زينب با جن ها در ارتباط است او مي گويد كه بعد از چندي اين جن ها باعث آزار و اذيت او و مادرش شده اند .

خانه آنها در يكي از محله هاي جنوب تهران است . و حالا گفتگوي زينب را بشنويد:

*از كي با اين موجودات در ارتباطي :

**از سه ماه پيش

*آيا دوران كودكي جن ها را ديده بودي يا از چيزي مي ترسيدي ؟

**من در كودكي نه جن ديدم و نه از چيزي مي ترسيدم ، من حتي در تاريكي براي گربه قبلي ام غذا مي بردم حتي از تاريكي هم نمي ترسيدم .

*نظر پدر و مادرت در مورد جن ها چيست ؟ 

**من پدر ندارم و مادرم هم از آنها نمي ترسد ، بلكه از آنها بدش مي آيد و مدام به آنها نفرين مي كند كه در آن موقع آنها من را اذيت مي كنند .

*گربه را از كجا پيدا كردي و چند سال آن را داري ؟
**يك گربه ماده 3 سال پيش آمد در بالكن خونه ما و گربه ام را به دنيا آورد . جالب اين جا بود كه گربه ها هميشه 5 الي 6 بچه به دنيا مي آورند ، ولي اين گربه مادر همين يك گربه را به دنيا آورد . و بعد از دو روز ديگه مادر گربه ام نيامد .

*چه جوري به اين گربه انس گرفتي ؟

**چون مادر گربه نيامد من به مراقبت از او پرداختم . او تا حدي به من انس گرفته بود كه بعضي مواقع احساس مي كردم به من مي گويد ، مامان! تمام رفتارهايش مانند يك انسان بود . گربه ام حتي من را مي بوسيد .

*گربه نر بود يا ماده ؟

**من اسمش را نيلو گذاشته بودم ولي بعد از مردنش دامپزشكي كه برده بوديم ، جنسيت او را نر اعلام كرد .

از كي جن ها رو زياد مي بيني ؟

آن شب خوابم نمي برد ، ساعت نزديك 4:30 صبح بود به خاطر همين با گربه ام رفتم دم در خانه مان و نيلو (گربه ام) رفت تو كوچه كه يكدفعه ديدم با يك گربه سياه كه پدر نيلو (گربه ام) بود و بارها ديده بودمش ، داشت دعوا مي كرد . اول به خيالم يك دعواي ساده بود ، ولي گربه سياه در تاريكي كوچه تبديل به يك آدم سياهپوش شد كه عينك دودي زده بود و موهايش عين پلاستيك مي ماند و وقتي داشت مي آمد طرف خانه ما ، من در را بستم و او غيب شد از اين ماجرا به بعد و بعد از مردن گربه 

مردن گربه ام آنها را زياد مي ديدم .

*چگونه آنها را مي بيني ؟

**آنها با من كاري نداشتن ولي هر زمان مادرم با من يا بدون من ميرفت پيش جن گير و دعا نويس آنها مرا كتك مي زدند ( با اشاره به در آشپزخانه ) مي گويد : حتي يك دفعه از همين در تا انتهاي آشپزخانه پاي من را گرفتند و كشيدند .

*گربه ات چه طوري مرد ؟


**يك روز وقتي من و مادرم از بيرون آمديم خانه ديديم كه نيلو وسط حياط افتاده ، طوري كه انگار سرش زير پاي يك نفر له شده بود وقتي او را به دامپزشكي پيش دكتر خيرخواه برديم او هم نتوانست چگونگي مرگش را تشخيص دهد و فقط گفت خفگي است .

*از كجا فهميدي كساني كه با آنها در ارتباطي جن هستند ؟ آيا قبلا جن ديده بودي ؟

**نه من جن نديده بودم از آنجاييكه آنها غيب مي شدند و شكل واقعي خود را در خواب به من نشان مي دادند . آنها در بيداري به شكل انسانهايي عجيب با پوششي عجيب خودشان را به من نشان مي دادند ولي در خوابم به شكل واقعي مي آمدند ، آنها داراي شاخهاي خاكستري – چشمان قرمز و پوستي كلفت و براق هستند و در سر و بازويشان خارهايي دارند .


*درس هم مي خواني ؟


**نه من در دوران ابتدايي چون خونريزي بيني داشتم به حدي كه بي هوش مي شدم مدير مدرسه گفت : كه ديگر نمي تواند من را در مدرسه قبول كند ، سال دوم ابتدايي ترك تحصيل كردم ، اما دوباره در سال 79 شروع به درس خواندن كردم . شبانه مي خواندم و غير حضوري واحدهايم را پاس مي كردم .

طوري كه در طول 3 سال ، ده بار معدل قبولي در كارنامه ام بود . ده سال را در سه سال خواندم .

*با وجود جن ها چه طور درس مي خواندي ؟

**با وجود آنها من آن قدر انرژي داشتم كه با نمرات عالي قبول مي شدم .

*آيا تو تخيلي هستي؟

**تخيلي نبودم ونيستم .

*به ارتباط با جن ها علاقه نشان مي دادي يعني قبل از اين جريان دوست داشتي با آنها ارتباط برقرار كني ؟

**من اصلا به آنها فكر نمي كردم حتي مطالعه هم در اين زمينه نداشتم .

*قبل از ديدن جن ها چيز غير عادي در خانه تان رخ نداده بود ؟ 

**تنها اتفاق غير عادي و جالب اين بود كه بعضي چيزهايي كه در جايشان بود از جاي ديگري سر در مي آوردند ، يك بار دسته كليدم را روي ميز در اتاقم گذاشته بودم آن قدر دنبالش گشتم تا وسط كتابهايم پيدا كردم .

*رابطه تو با آنها چه طور بود ؟

**دوست داشتم پيش من بمانند ، من خيلي به آنها عادت كردم وقتي آنها نيستند من هيچ انرژي ندارم .


*دوست داشتي مثل جن ها باشي ؟

**آنها به من مي گفتند : سيستم عصبي تو مشكل داره و زياد عمر نمي كني ، اگر تا يك مدت با ما باشي جزئي از ما مي شوي آنها مي گفتند ما تو را قوي و بعد ضعيف كرديم تا بفهمي هيچ انساني به كمك تو نمي آيد ، آنها از انسانها متنفرند .

*الان چه احساسي نسبت به آنها داري ؟

**دوست دارم دوباره بيايند آخه چند وقتي است كه آنها را زياد نمي بينم . مي خواهم دوباره انرژي بگيرم .

*با اين انرژي كه به تو مي دادند چه كار مي كردي ؟

**من مي توانستم در تاريكي مطلق در آينه به چشمهايم خيرع شوم و رنگ آنها را از قهوه اي تيره به كهربائي برسانم و اينكه شبها در آيينه كساني را كه فردا صبح با آن برخورد داشتم مي ديدم . دو برابر يك مرد قدرت داشتم ، جسور وشجاع بودم .

*تو نماز هم مي خواني ؟

**قبل از دوستي با آنها مي خواندم ، ولي بعد از دوستي با آنها نميخوانم چون آنها دوست ندارند.


*وقتي با آنها دوست شديد و رابطه پيدا كرديد در مورد خود چه فكر ميكرديد ؟

**فكر ميكردم از آدمهاي ديگه جدا هستم و از همه آدمها بزرگترم جن ها به من مي گفتند، چشمانت را ببند و من اين كار را ميكردم و با خودم مي گفتم، يك جن بكش – يك جم شرور ويا خوب بكش بعد وقت چشمانم را باز ميكردم يكي از اونها را به صورت تصويري مبهم روي كاغذ مي كشيدم . 

*چند سال هست در اين خانه زندگي مي كني ؟

**از موقعي كه به دنيا آمدم 19 سال .


*پدرت چندساله فوت شده ؟

**او فروردين ماه 1377 فوت شده است .

*جن هايي كه با آنها ارتباط داري چند نفرنند ؟


**اول 4 نفر بودند اما الان بيشترند .

*از كدومشون بيشتر خوشت مياد ؟

**از بچه يكي از جن ها

مادر زينب مي گويد :

يك روز داشتم چاي مي خوردم كه ديدم يك زني دارد از حياط به طرف در اتاق مي ايد . رفتم در را بستم چون احساس مي كردم براي اذيت كردن زينب مي ايد وقتي كه در را بستم براي اين كه تلافي كند هر چي آشغال بود ، ديدم از بالا به داخل چايي من مي ريزد .

زينب به من گفت : من يك دختر باردار سياه مي بينم كه تو خانه خواهرم از اين اتاق به آن اتاق مي رود .

و حالا خود زينب در ادامه گفته هاي مادرش مي گويد :

جالب اينجاست كه وقتي مامانم با آنها لج مي كند و به روي زمين آب جوش مي ريزد ، كف پاي من مي سوزد و حالت تشنج به من دست مي دهد .

 

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
چرا عزرائیل
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 20:8 | بازدید : 923 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

خداوند زمین و آسمان را و آنچه در آنهاست در شش روز آفرید به روزهای آن جهان که هر روزی هزارسال این جهان است.خدای تعالی قادر است که همه را به یک چشم بر هم زدن بیآفریند و لیکن بندگان را می نمود که در کارها صبر بجا آورند اول چیزی که خدای متعال آفرید قلم بود و هرچه بایستی در جهان باشد به قلم نوشته شده و از آن روز تا خلق زمین و آسمان شش هزار سال بود پس در میان هر آسمان نوری آفرید و از آن نور فرشتگان خلق کرد بی شمار که تسبیح و تهلیل می کنند خدا را و یک ساعت از ذکر خدا غافل نشوند.

و خداوند زمین را از آب به وجود آورد و باد را فرمان داد تا بر آن بوزد و آفتاب را فرمان داد تا بر آن بتابد و جن و پری را از اتش و دود پدید آورد آنگاه جهان از پریان پر شد و بعضی از ایشان بدکاره شدند و خداوند عزازیل را از جنس ایشان بیافرید عزازیل نام نخستین ابلیس بوده عزازیل هفت هزار سال سجده و عبادت کرد پس خدا او را دو بال داد تا بر اسمانها پرواز کند و در هر آسمان هزارسال عبادت کرد تا به نزدیک عرش رسید و شش هزار سجده کرد پس از خدا حاجت خواست و گفت خداوندا مرا بر لوح محفوظ مطلع گردان. چون بر لوح محفوظ مطلع گردید چشم وی بر خطی افتاد که نوشته بود:خدا را بنده ایست که سیصدهزار سال خدا را عبادت کند و آخر از یک سجده سرباز زد و کافر گردید و عبادت او را بر سرش زدند نامش را ابلیس گذاشتند. و به حکم خدا مغضوب و مردود شد عزازیل گفت عجب نافرمان است این بنده خطاب رسید که ای عزازیل سزای چنین بنده ای چیست؟ گفت خدایا سزایش لعنت است ندا آمد این سخن برلوحی بنویس و مانند سندی نگاه دار عزازیل گفت لعنت خدا بر کسی که ابلیس را پیروی کند پس عزازیل را در بهشت بردند و هفت هزار سال خدا را ستایش کرد و کارش به آنجا رسید که بر منبری از نور می نشست وفرشتگان را درس خدا پرستی می داد و جبرئیل و میکائیل و عزرائیل از او پند و موعظه می شنیدند پس روزی عزازیل گفت خدایا روی زمین همه جن و پری دارند و در زمین نافرمانی می کنند مرا یاری ده تا ایشانرا به راه آورم پس با سپاهی از فرشتگان به زمین آمد و بعضی از جنیان را ازمیان برداشت و پریان را به راه آورد و در این کار بود که بر روی زمین بخواست خدا گیاهان و جانوران پدید آمدند و زمین جای زندگی جانداران شد آنگاه چون اراده خدا بر خلقت آدم تعلق گرفت به فرشتگان گفت بدانید و آگاه باشید من در زمین خلقی خواهم فرستاد به غیر جنس شما و پریان از خاک و او را خلیفه خواهم گردانید و فرمانروای زمین خواهم ساخت فرشتگان گفتند بار خدایا آیا خلیفه ای خواهی آورد که در زمین فساد کند چنانکه برخی از جن و پری میکردند و حال آنکه ما تو را ستایش میکنیم ندا آمد که ای فرشتگان من چیزی می دانم که شما نمیدانید و فرشتگان گفتند خدا بزرگتر است پس خداوند به جبرئیل فرمود: تا مشتی خاک از زمین بیاورد. جیرییل فرود آمد آنجا که خانه کعبه است زمین زیر قدم او لرزید و گفت پناه می برم به خدا از من خاک بر مدار می ترسم که از آن مخلوقی ساخته شود و گناه کند و مستوجب عذاب شود و من طاقت عذاب ندارم .

جبرئیل بازگشت و گفت خداوندا تو داناتری زمین مرا بتو قسم داد پس میکائیل آمد و زمین او را نیز قسم داد و دست خالی برگشت پس به عزرائیل فرمان داده شد که مشتی از خاک زمین بیاور عزرائیل به زمین آمد زمین او را هم سوگند داد عزرائیل گفت: تو مرا قسم می دهی به کسی که او مرا فرستاده است و همه چیز را می داند من مامورم و معذورم دست دراز کرد و از هر جای زمین مشتی خاک برداشت و گفت خدایا تو داناتری اینک آوردم و سوگند زمین را قبول نکردم که فرمان تو واجب تر است خطاب آمد اکنون تو بر زمین مسلط شدی من از این خاک خلیفه ای خواهم ساخت و تو را برجان آنان مسلط کنم تا هرگاه که باید جان ایشان را بگیری.

عزرائیل گفت: خدایا بندگان تو مرا دشمن دارند خطاب آمد که غم مخور که هر یکی را به چیزی مبتلا سازیم تا هیچیک ترا دشمن نتواند داشت یکی پر خوری پیشه کند، یکی در شهوت افراط کند و یکی در جاه و مقام اندازه نگاه ندارد و از آنها درد آید و تب آید یکی غرق شود و یکی در جنگ نابود شود و چنان باشد که هر کس از بی احتیاطی و اشتباه خود به مرگ رسد و کسی را با تو دشمنی نباشد .

آنگاه فرمان داد تا فرشتگان خاک آمیخته را در میان مکه و طایف بیاورند پس ابر بیامد و بر آن باران رحمت بارید و به دو سال نرم شد و به دو سال خمیر شد و دو سال سخت شد و دو سال صورت بست چنانکه خدا خواست و سالهای دراز به حساب این جهان در آنجا بود

گویند روزی عزازیل با هفتاد هزارفرشته از آنجا می گذشتند عزاریل صورت خاکی آدم را دید پس به قالب آدم رفت و از طرف دیگر بیرون آمد و گفت این دیگر چیست؟ آیا این است که می خواهد خلیفه باشد به خدا که اگر بنا باشد من براو فرمان بدهم می دانم چگونه فرمان بدهم ولی اگر او بخواهد به من فرمان بدهد از او اطاعت نخواهم کرد.

پس چون نوبت رسید فرمان آمد که جبرئیل و میکائیل و عزرائیل روح خدائی آدم را بیاورند و چون روح آدم در طبقی از نور به آسمان زمین رسید فرشتگان به تماشا جمع شدند فرمان رسید که ای فرشتگان تا هنگامی که جان آدم به تن او در آید هفت بار بر این صورت طواف کنید و عزازیل، ابلیسی را شروع کرد و گفت خدایا من جسم نورانی ام و از آتشم و لطیفم. چگونه بر این قالب خاکی نادان طواف کنم مهلت بده ببینم آخرش چه می شود!

پس فرمان رسید که ای روح به تن خاکی آدم وارد شو.! پس جان به تن آدم درآمد و قالب خاکی گوشت و استخوان و رگ و پی و اندام آدمی شد اما هنوز کار به پایان نرسیده بود که آدم پا بر زمین گذاشت تا برخیزد فرشتگان گفتند: از قرار معلوم این بندگان خیلی عجول خواهند بود که هنوز یک نیمه اش درست نیست میخواهد برخیزد پس روح در سرا پای ادم در امد و خداوند اسماء حسنی را بر او اموخت و ادم شکر کرد و خدا را ستایش گفت.

و فرمان رسید که ای فرشتگان اینک همه بر آدم سجده کنید و همه فرشتگان به سجده افتادند مگر عزازیل که تکبر ورزید و گفت من برخاک سجده نمیکنم این همان خاک است و از آن زمان که عزاریل آن لعنت نامه را نوشته بود تا روزی که از سجده خودداری کرد دوازده هزار سال گذشته بود و این هنگام نام او ابلیس یعنی نافرمان شد .

خدا فرمود : ای ابلیس چه چیز تو را مانع شد از اینکه سجده نکنی بر کسیکه من بدست رحمت و قدرت خود او را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم ابلیس گفت او از خاک است و من از آتشم و البته من از او بهترم پس خدا فرمود: حال که چنین است و نافرمان شدی دیگر حق نداری وارد بهشت شوی. از رحمت من دور شو و لعنت بر تو باد تا روز قیامت.

ابلیس گفت خدایا من از مقربان درگاه تو بودم و سیصدهزار سال عبادت کرده ام و تو عادلی پس اجر کارهای خوب من چه میشود؟ خدا فرمود طلب کن هرچه میخواهی شیطان گفت : می خواهم مرا نابود نکنی و زنده بگذاری تا درگاه این بندگان خاکی تماشا کنم خداوند فرمود مهلت داری که تا روز معلوم بمانی شیطان چانه زد و گفت خدایا من زنده باشم و آدم هم زنده باشد این کم است من باید بتوانم با ادم سخن بگویم و بتوانم با افکار او آشنا بشوم آخر من سیصدهزار سال عبادت کرده ام و ابلیس اول کسی بود که تکبر کرد و او کسی بود که منت گذاشت و اول کسی بود چانه زد و بعدا از خواست اول دبه کرد!

خدا فرمود این آشنائی هم پذیرفته است آنگاه ابلیس گفت حالا که مرا مهلت دادی و تاب همفکری بخشیدی همه فرزندان این مخلوق تازه را گمراه میکنم مگر انها که اخلاص دارند و زورم به آنها نرسد و خداوند فرمود تو بر ارواح پاکان و راستان دست نمیابی و دوزخ را از تو از هر که پیروی ترا بکند پر خواهد کرد و از این لحظه ابلیس در دشمنی با آدم و اولاد آدم پابرجا شد.

و آدم تنها بود که او را خواب در ربود و در خواب همسخنی مانند خود را می جست پس از پاره ای از گل ادم حوا خلق شد و چون ادم بیدار شد حوا را در پهلوی خود یافت انگاه خدا بر آدم فرمان داد چندی در بهشت ساکن باشید.

برخی گفته اند که آدم و حوا هفت ساعت در بهشت بودند چه روز جمعه طرف عصر داخل بهشت شدند و شب شنبه وقت خفتن بیرون شدند.


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دختری کنار جاده
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 20:6 | بازدید : 660 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختربچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی...درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب- که این مرتبه عجیب تر از قبل بود- به سرغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد!

 

من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم. و در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام.

 

چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیروقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم تا تنها نباشم!

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستان های اروح
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 18:47 | بازدید : 663 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

چه کسی تاکنون یک یا دو تا از این داستان های ترسناک شهری را نشنیده است؟ هر افسانه ای، می تواند کمی حقیقت را درون خود داشته باشد. حتّی اگر نمی توانید یک افسانه را به طور کامل باور کنید، آن را خوانده و امتحان کنید، و دقّت کنید که آیا موهای بدنتان سیخ نمی شود. برخی از افسانه های شهری پشت درهای بسته و جلوی آینه ها و در تاریکی کامل ساخته شده اند.

افسانه شهری: نوزاد آبی
برای آنکه این افسانه را به مرحله اجرا در آوریم، باید به درون حمام روید، در را ببندید، و چراغ ها را خاموش کنید. برای آغاز یک افسانه ترسناک، این فاکتورها کافی است. البتّه این بستگی به اندازه حمام شما و کوچک بودن آن و اینکه شما تا چه حدّ از مکان های بسته می ترسید. گام بعدی این است که وانمود کنید، در حال تکان دادن یک عروسک هستید، در حالیکه سیزده بار عبارت نوزاد آبی را زیر لب زمزمه می کنید. با این کار، یک نوزاد ظاهر شده و شما را خراش می دهد. هنگامی که این اتفاق افتاد، شما باید عروسک را انداخته و فرار کنید. زیرا اگر این کار را انجام ندهید، زنی ظاهر خواهد شد و چنان فریادی خواهد زد که بر اثرش، تمام شیشه ها می شکنند. "نوزاد را به من بده!" اگر نوزاد را به او پس ندهید، به دست او کشته خواهید شد. حال، آیا جرات تکان دادن یک عروسک را دارید؟

عروسک, آداب و رسوم, داستان های ترسناک

افسانه شهری: ماری خون آلود
گفته می شود که دو نوع از این افسانه شهری وجود دارد. مطمئنم هر یک از این دو، به اندازه کافی قدرت ترساندن شما را دارد. خوب است شب هنگام و زمانی که تنها در خانه نشسته اید، آن را امتحان کرده و میزان ترس درونی خود را بسنجید.
این داستان نیز به مانند قبلی، از پایه مشابهی برخوردار است. داستان دختری است که مرده به خاکش می سپارند، امّا در واقع زنده است. او تلاش می کند تا خود را از درون تابوت بیرون کشیده و فرار کند، امّا نمی تواند. هنگامی که پدر و مادر او حس می کنند که ممکن است دخترشان را زنده به خاک سپرده باشند، قبر را حفر کرده و جای خراش های ناخن های دختر را بر جای جای تابوت دیدند. خراش هایی که نشان از تلاش دختر برای رهایی داشت.
اولین روشی که می توانید ماری را ظاهر کرده و با او ملاقات کنید:
هنگامی که سیزدهم یک ماه در روز جمعه افتاد، تمام چراغ ها را در خانه خود خاموش کنید. به سمت حمام بروید، آب را باز کرده، و وان را بشویید. سپس، پنج بار به آینه و پنج بار به "ماری خون آلود" نگاه کنید. او ممکن است تنها در آینه ظاهر شود و سعی کنید چراغ ها را سریعا روشن نمایید، زیرا شاید ماری از پشت به شما نزدیک شده و با چاقو زخمی تان نماید.
در روش دوم می توانید از ماری التماس کنید که به دیدارتان بیاید:
باید به تنهایی و در تاریکی جلوی آینه بایستید. هنگامی که سه بار عبارت "ماری خون آلود" را زیر لب زمزمه کردید، در محلی که قرار دارید بچرخید. پس از این که سه بار این کار را انجام دادید، ماری خون آلود در پشت شما و در آینه ظاهر خواهد شد و شما را تا حدّ مرگ خواهد ترساند.
من فکر می کنم بیش از یک روش برای دیدن ماری خون آلود وجود دارد.

عروسک, آداب و رسوم, داستان های ترسناک

افسانه شهری: مرد آب نباتی
هنگامی که خواستید با مرد آبنباتی ملاقاتی را کنید، بسیار مراقب باشید. زیرا اگر کسی بتواند این کار را انجام دهد، مرد آبنباتی می تواند هر کاری را انجام دهد.
هنگامی که در حمام هستید، حتما تمامی چراغ را خاموش کنید. به درون آینه نگاه کنید و نام "مرد آبنباتی" را پنج بار صدا بزنید. سپس، یک جفت، چشم های قرمز درخشان خواهید دید که از پشت نظاره گر شما هستند. به محض آنکه آن چشم های هراسناک را دیدید، چراغ ها را روشن کرده و به روشن ترین نقطه اتاق بروید. زیرا اگر این کار را نکنید، او از درون آینه بیرون آمده و شما را خواهد کشت.

عروسک, آداب و رسوم, داستان های ترسناک

افسانه شهری: بانوی سپیدپوش
آیا به تازگی یکی از کسانی را که دوست داشته اید، از دست داده اید؟ بانوی سپیدپوش به شما روشی را نشان می دهد تا بتوانید آنها را ببینید.
به تنهایی داخل حمام شده و چراغ ها را خاموش کنید. پنج بار بچرخید و عبارت بانوی سپیدپوش را تکرار کنید. به سمت مخالف چرخیده و پنج بار نام کسی را که از دست داده اید و آرزوی دیدنش را دارید، تکرار کنید. پس از اینکه نام آنها را صدا زدید، در آینه آنها را خواهید دید.
روش بدی نیست تا با دوران قدیم ارتباط برقرار کنیم؟
حال که با روش های مناسب برای دیدن این افراد آشنا شدید. یک بار امتحان کنید. ببینید تا چه حدّ ممکن است ترس وجودتان را فرا بگیرد.

 

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ترسناک
دو شنبه 14 مرداد 1392 ساعت 18:18 | بازدید : 617 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ترسناک
یک شنبه 13 مرداد 1392 ساعت 16:55 | بازدید : 642 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1