عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 287
:: باردید دیروز : 1099
:: بازدید هفته : 1386
:: بازدید ماه : 5196
:: بازدید سال : 73785
:: بازدید کلی : 232006

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 23:11 | بازدید : 582 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:48 | بازدید : 530 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

به نقل از یکی از کارکنان غسالخانه ی بهشت زهرا:

یکی از خطرات زیبا و معنوی که من در این 30 سال و 4 ماه خدمتم دارم در رابطه با توفیقی بود که خدا به من داد و شهید سید احمد پلارک را درک کردم. چون این شهید بزرگوار به قدری نورانی بود که حتی جنازه اش هم مکتب درس و معرفت بود. شهید پلارک را من شستم و غسل دادم. وقتی او را آوردند من به عنوان ناظر غسالخانه خدمت می کردم و خودم کمتر می شد جنازه ای را غسل کنم.

ولی وقتی جنازه این شهید عزیز را آوردند خودم دست به کار شدم. نه اینکه فکر کنید من می خواستم. خیلی از زمانها کار در دست ما نبود. یک نیرویی تو را می کشد به سمت جنازه؛ یعنی تو را هدایت می کند. وقتی جنازه مطهرش را آوردند، بوی عطر خوش تمام فضا را بوی عطر و گلاب می داد؛ حتی پس از دفن کردن او هم از قبرش و اطراف قبر بوی خوش و گلاب می داد و فضا را عطرآگین کرده بود.

این روز و این لحظات ارادی نبود. فقط خاطرات و تصویرهایی در ذهنم مانده که گفتن و وصف آن لحظات تا حدودی ممکن است. در حال شستن و غسل شهید پلارک گریه می کردم. به خدا که ارادی نبود!! نگاه کردم دیدم همه گریه می کنند و کسی حال خودش را نداره. چند وقت گذشت روایت بوی خوش و معطر شهید بزرگوار پلارک همه جا دهان به دهان گشت. همه برای زیارت قبر ایشان می آمدند به بهشت زهرا(س) و از نزدیک می دیدند و می شنیدند.

یک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهید پلارک به سازمان آمدند تا تحقیق  کنند در رابطه با چگونگی غسل دادن شهید پلارک و اینکه چه کسی او را شسته و قبر را بازدید کنند و در مورد این موضوع اطلاعات جمع آوری کنند. در روز غسل و کفن و دفن شهید پلارک عکسی از او  مانده بود. آن زمانی که من چهره او را باز کرده بودم تا به مادر و پدر  شهید نشان بدهم، تصویر مرا گرفته بودند و بر اساس آن عکس آمدند سراغ من و در مورد چگونگی شستن شهید پلارک از من سئوال کردند. من تمام آنچه دیده بودم و حس کرده بودم را برای آنها گفتم، یادم هست حتی قبر شهید پلارک را با مواد شوینده شستند تا شاید اگر عطر و بویی غیر طبیعی باشد، برود. ولی باز هم معطر و خوشبو بود.

بعد از این ماجرا سالها گذشت و گذشت، جنگ تمام شد. صدام به سزای عمل خود رسید و راه کربلا باز شد و ایرانی های تشنه زیارت حضرت امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) برای دیدار یار  روزشماری می کردند. من هم از این طرف شهر، در کنار مرقد مطهر شهدا دلم برای زیارت سرور و سالار شهیدان می تپید و ترس داشتم که آرزویش بر دلم بماند. شبی شهید سید احمد پلارک را در خواب دیدم،  با همان لباس هایی که آوردندش برای غسل کردن، خیلی شگفت زده شده بودم و مسرور و شادمان لبخند می زدم و احوالش را می پرسیدم.

او رویش را به من کرد و گفت: خواسته ای داری؟ چیزی می خوای؟ من کمی فکر کردم و سریع گفتم بله؛ راستش را بخوای می خوام به پابوس آقام ابوالفضل العباس(ع) بروم، میشه؟! یک دفعه از خواب پریدم. فاتحه ای برایش خواندم و با شادی آن روز به اداره آمدم. چند روزی گذشت که دعای شهید سید احمد پلارک مستجاب شد و به زیارت کربلا مشرف شدم.

آری این است هدیه شهدا به کسانی که دوستشان دارند. خدا انشاءالله همه ما را از دوستداران و رهروان شهدا و امام شهدا قرار بدهد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:45 | بازدید : 572 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

خاطره معجزه ای از شهدای طلائیه برای راهیان نور

نامه الکترونیکچاپPDF

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...

وبلاگ محجبه ها فرشته اند نوشت: این خاطره را همان سال ۸۷ در اتوبوسی که راهی نور بود، از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سیخ می‌کند... بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:


"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.

اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...

از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...

دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!

باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...

سپردم به خودشان و شروع کردم.

گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!

خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟

گفتم: آره!!!

گفتند: حالا چه شرطی؟

گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.

گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟

گفتم: هرچه شما بگویید.

گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.

دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...

در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...

می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...

از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!

به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...

برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.

آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...

تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...

همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ...

به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.

هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند...

پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.

سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..."


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:45 | بازدید : 605 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
گفت: بگو، گفتم/گزارشی از معجزة شهید حسین اکبر عرب نژاد


پدید آورنده : محمدرضا رمزی اوحدی ، صفحه 6

 

مسجدی است در تهران، خیابان ایران، کوچه شهید فیاض بخش. در محوطة این مسجد، بنایی زیبا پنج نگین را در خود جای داده است؛ پنج شهید گمنام از دوران دفاع مقدس.

شاید برای بعضی ها باورش سخت باشد که یکی از این شهدای گمنام در خوابی کسی آمده باشد و خود را معرفی کرده باشد و نشانی خانواده خود را داده باشد. شاید آنها می خواهند با این کار حجت را بر ما تمام کنند که ما غرق شدگان دیار ناپیدای دنیا، معنای «عندربهم یرزقون» را بفهمیم. آنجا مأمن و جایگاهی است که من و تو به راحتی می توانیم تا ملکوت آسمان ها با آبروی آن شهیدان و دست گیری آنها صعود کنیم و راه را پیدا کنیم. هرچه باشد، بالاخره این واقعیت اتفاق افتاده و این معنا در چشم خیلی ها روشن شده که شهدا زنده اند و دنیازدگانی چون ما مرده ایم و هفتاد کفن در همین چند روزة دنیا پوسانده ایم.

مسجد فاتق، خیابان ایران، کوچه شهید فیاض بخش

این که مردم این محله، برای پنج شهید گمنام مزار و بارگاه زیبایی ساخته اند کاری است ستودنی.

آقای یدالله یزدی زاده، ساکن روستای کاظم آباد کرمان، مداح اهل بیت(ع) است. می گوید در شب 22 ماه مبارک رمضان 1427 (24 مهرماه 1385) در شبکه 3 تلویزیون مراسم تشییع پیکر شهید گمنام را دیدم و با خودم گفتم این شهیدان اهل کجا هستند و چه کسانی هستند؟! همان شب در خواب دیدم آن پنج شهید را تشیع می کردند و به من گفتند تو باید شهید سوم را تشییع و داخل قبر دفن کنی. گفتم از میان این همه مردم چرا من؟! بالاخره جنازه را برداشتم و داخل قبر رفتم و دیدم که قبر مانند اتاقی بزرگ شد. در کنار اتاق تختی بود. شهید را روی تخت گذاشتم با خود گفتم: خدایا چه کنم؟ دیدم شهید از جا برخاست. ترسیدم و از او دور شدم، اما دوباره برگشتم و نزدیک رفتم و با شهید صحبت و درد دل کردم. روضه قتل گاه امام حسین(ع) را خواندم و سینه زدم و شهید هم با من سینه می زد. شهید گفت: من یک درخواست از تو دارم، برو به روستای خانوک، مرا آنجا به اسم حسین اکبر عرب نژاد می شناسند. از قول من به پدر و مادرم بگو من دیروز در تهران در اینجا در قبر سوم دفن شده ام. سپس گفت: هر حاجتی داری بگو من برآورده می کنم. من تو را در روز قیامت شفاعت می کنم.

آقای یدالله یزدی زاده در ادامه می گوید: صبح برخاستم و نماز صبح را خواندم و در تعجب از خوابی که دیده بودم، آن را برای همسرم تعریف کردم. گفتم: به خانوک بروم و چه بگویم؟ بگویم شهید حسین اکبر را در خواب دیده ام؟ مگر از من قبول می کنند! ما خانواده فقیری هستیم. ممکن است فکر کنند این خواب را ساخته ام که از آنها کمکی بگیرم. همسرم گفت: شما پیام شهید را برسان، کاری نداشته باش که آنها چه فکر می کنند، باور می کنند یا نمی کنند.

آقای یزدی زاده می گوید: موتور خود را برداشتم و به طرف روستای خانوک حرکت کردم. روستای خانوک با کاظم آباد، سی کیلومتر فاصله دارد. همسرم را هم سوار کردم و با من آمد و به روستای خانوک رسیدیم. پس از جستجوی بسیار، دایی شهید را پیدا کردیم. در همین حال پدر شهید هم سر رسید. خود را معرفی کردم و خواب را برای آنها گفتم. آنها با تعجب به من نگاه می کردند. می خواستم خداحافظی کنم اما آنها مرا به خانه شان دعوت کردند.

آنها مرا به خانه خود بردند و بعد از پذیرایی مختصر از من پرسیدند در خواب صورت شهید ما را دیده ای، آیا یادت هست فرزند ما در خواب چه شکلی بود؟ آن گاه عکس پنج شهید را آوردند و گفتند اینها شهیدان ما هستند، بگو کدام یک را در خواب دیده ای؟ به عکس شهیدان نگاه کردم. پدر شهید هم زیر چشم با دقت به من نگاه می کرد. چهرة شهیدی را که در خواب دیده بودم، در بین عکس ها ندیدم. بالاخره گفتم چهرة شهیدی که من در خواب دیدم در میان این عکس ها نیست. گویا می خواستند صداقت مرا بسنجند که چنین روشی را به کار بستند. در مرحله دوم رفتند و یک عکس دیگر را آوردند، تا عکس را دیدم گفتم: بله، همین است. اعضای خانواده با چشمان اشک بار برای شهیدشان صلوات فرستادند و اظهار خوشنودی و شادی می کردند. و به این ترتیب صداقت مرا تأیید کردند. من هم خدا را شکر کردم که پیام شهید را رساندم. بعد از ساعتی به روستای خود بازگشتم.

آقای حاج حسین اسدی، همرزم شهید و از خویشاوندان اوست که هم اکنون با درجة سرهنگی در سپاه کرمان خدمت می کند و مسئول شهیدان خانوک است. او می گوید: از آن روزی که خواب را شنیدم، برای اطمینان بیشتر به تحقیق پرداختم. همة نشانی ها با شهید ما، حسین اکبر، تطبیق می کرد. محل شهادت و سن شهید همه مطابقت داشت و شهید در منطقه ای پیدا شده بود که لشکر کرمان در آن منطقه عملیات داشته و من نیز در آن عملیات بودم.

آقای یزدی زاده در حضور نمازگزاران مسجد فائق گفت: خدا را شکر می کنم که به برکت این شهید، بیماری من و همسرم شفا گرفت.

روستای خانوک در فاصله 56 کیلومتری کرمان، نرسیده به شهر زرند قرار دارد و پدر و مادر شهید و اقوام او، مکرراً به زیارت این شهید در تهران آمده اند.

شهید گفت: من یک درخواست از تو دارم، برو به روستای خانوک، مرا آنجا به اسم حسین اکبر عرب نژاد می شناسند. از قول من به پدر و مادرم بگو من دیروز در تهران در اینجا در قبر سوم دفن شده ام.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:44 | بازدید : 517 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

معجزه شهدا در بیمارستان لندن

 


 

همانجا دکتر کلیز به حمید گفته بود: این سومین معجزه ای بود که من از ایرانیان در این بیمارستان دیده ام و همان جا مسلمان شد و تا زمانی که حمید زنده بود، دکتر کلیز با او در ارتباط بود و زمانی هم که شهید شد پیام تسلیت برای ما فرستاد.

 


 

حمید رضا مدنی قمصری

حمید رضا مدنی قمصری در کلام همسر شهید

اعظم صابری قمصری متولد اول خردا ماه سال 1344 در قمصر کاشان است. در سال 62 با شهید مدنی ازدواج کرده و ثمره این زندگی 9 ساله آنها دو فرزند به نام های "ریحانه" و "مهدی" است.

اعظم صابری قمصری از روزهای ازدواجش با حمید می گوید:

حمید پسر خاله من بود. او همبازی دوران شیرین کودکی ام بود.زمانی که به خواستگاری ام آمد،17 سال داشتم و حمید19 ساله بود.درست در شب سوم عید سال 62 بود که آنها با یک جعبه شیرینی و یک حلقه به خانه ما در قمصر آمدند.دو سه روزه همه مراسم انجام شد و ما به عقد هم در آمدیم ومن همراه خانواده حمید به تهران آمدم.

دقیقاً سه روز بعد از آغاز زندگی مشترکمان، حمید به جبهه رفت و بعد از بیست روز به مرخصی آمد.

شروع زندگی ما با جنگ همزمان شده بود و این شرایط 8 سال تمام ادامه داشت چرا که حمید تا سال آخر جنگ در جبهه ماند.

همسر شهید مدنی ادامه داد: روزهای سخت جنگ همین طورمی گذشت تا این که حمید در عملیات خیبر در طلائیه شیمیایی شد. زمانی که شیمیایی شده بود به ما خبر نداده بود.او به بیمارستان لبافی نژاد رفته بود و در آنجا سرپایی مداوا شده و دوباره به جبهه بازگشته بود.

ولی من بعد از مدتی فهمیدم که او شیمیایی شده ولی هرچه می گفتیم که به جبهه نرو! او با حرفهایش ما را قانع می کرد ومی گفت:

"ناموس من در خطر است و من باید بروم و از ناموسم دفاع کنم"

بعد از جنگ چگونه گذشت؟

جنگ تمام شد، حمید برگشت اما با تنی زخمی و خسته که دیگر روی آرامش را ندید.

مجروحیت حمید شدید تر شد، به طوری که به همراه چند جانبازان به آلمان اعزام شد و در آنجا تحت درمان قرارگرفت.

از آن زمان به بعد هر سال حمید را به خارج اعزام می کردند،اما هیچ تاثیرو بهبودی نداشت.

سال 69 حمید را به لندن اعزام کردند و آنقدر حال حمید بد بود که سه سال متوالی او را به لندن فرستادند، تا اینکه سال 71 حال حمید خیلی بد شد به طوری که دیگر شیمی درمانی هم اثر گذار نبود.

شب اولی که حمید شهید شد را هیچ وقت فراموش نمی کنم آن زمان مهدی 5 سال بیشترنداشت. اولین شبی بود که حمید دیگر کنار ما نبود مهدی از من پرسید:امشب بابا کجاست؟ گفتم: بابا رفت بیش فرشته ها. دوباره پرسید مامان اگه بابا حالش بدبشه و درد بکشه کی بهش دارو می ده؟ من هم گفتم: فرشته ها مراقب بابا هستند و بابا دیگه درد نداره و حالش خوب شده، حالا هم خوابیده. وقتی این رو به مهدی گفتم آرام گرفت و خوابید

"مسلمان شدن پزشک حمید"

همسرم در لندن که بود هر روز می بایست به او خون تزریق می کردند و هر بار به دکترش می گفت که؛ خون غیر مسلمان به من تزریق نکنید و آنقدر ایمانش قوی و اعتقاداتش بالا بود که هربار که می خواستند خون یک غیر مسلمان را به او تزریق کنند بدنش قبول نمی کرد و این مسئله پزشکان را به حیرت آورده بود. به طوری که دکتر "کلیز" پزشک حمید- زمانی بعد از چند بار آزمایش متوجه این مسئله شد، رفت و یک سیاه پوست مسلمان را آورد و خون او را به بدن حمید تزریق کرد و عجبا که بدنش خون او را قبول کرد.

همانجا دکتر کلیز به حمید گفته بود: این سومین معجزه ای بود که من از ایرانیان در این بیمارستان دیده ام و همان جا مسلمان شد و تا زمانی که حمید زنده بود، دکتر کلیز با او در ارتباط بود و زمانی هم که شهید شد پیام تسلیت برای ما فرستاد.

خانم صابری در ادامه گفت: سال 71 بسیار سال بدی بود، چرا که شیمی درمانی هم دیگر بی تاثیر بود و گاز شیمیایی خون حمید را آلوده و او به سرطان خون دچار شده بود.

آخرین باری که در لندن تحت نظر بود پزشکان به او گفته بودند که دیگر نمی توانیم کاری انجام دهیم و حمید هم از او خواسته بود که طوری شیمی درمانی کند که او به وطنش برسد و در وطنش شهید شود و همین طور هم شد وقتی حمید به تهران منتقل شد در بیمارستان بستری شد و چند روز بعد هم شهید شد.

اعظم صابری قمصری

آخرین روز زندگی حمید

همه دوستان و همرزمانش روزهای آخر به ملاقات حمید می آمدند.

روزآخر انگار می دانست که می خواهد برود، همه را دید ولی بعد از ظهر حالش خراب شد و دیگر اجازه ملاقات به کسی ندادند و او را به اتاق ایزوله بردند، حدود ساعت 8 بود که من کنار تختش رفتم. شروع کرد به حرف زدن ... آخر شب که شد بعد از کلی حرف زدن گفت که چراغ را خاموش کن ولی من دوست نداشتم چراغ را خاموش کنم می خواستم بیشتر نگاهش کنم ولی حمید اصرار کرد و من چراغ را خاموش کردم سرم را کنار تخت گذاشتم و کمی چشمهایم را بستم .

کمی که گذشت پرسید: "من کجا هستم؟!" گفتم: حمید جان! تو در بیمارستانی. دوباره پرسید و سه بار این جمله را تکرار کرد و هر بار هم می گفت نه اینجا بیمارستان نیست. بعد ساکت شد من فکر کردم خوابش برد، تا اینکه ساعت حدود یک نیمه شب بود که پرستار آمد و به من گفت از اتاق بیرون برو و من تعجب کردم ولی از اتاق خارج شدم و دیدم همه دکتر ها به اتاق حمید می آیند.

خیلی ترسدیم تا اینکه دکترها آمدند و به من گفتند: "حمید شهید شده".

دیگر نمی دانستم چه باید بکنم حالم خیلی بد بود گیج و مبهوت شده بودم. از دکتر خواستم اجازه دهد من یکبار دیگر او را ببینم.

رفتم و یک دل سیر نگاهش کردم و بعد به عموی حمید زنگ زدم و خبر را دادم . تا اذان صبح همه فهمیدند و به بیمارستان آمدند.

ولی چون جمعه بود نتوانستیم مراسم خاکسپاری را انجام دهیم و روز شنبه ؛ درست 25 مهر ماه سال 71 حمید از کنار ما رفت و روزگار را برای ما سخت تر کرد.

شب اولی که حمید شهید شد را هیچ وقت فراموش نمی کنم آن زمان مهدی 5 سال بیشترنداشت. اولین شبی بود که حمید دیگر کنار ما نبود مهدی از من پرسید:امشب بابا کجاست؟ گفتم: بابا رفت بیش فرشته ها.

دوباره پرسید مامان اگه بابا حالش بدبشه و درد بکشه کی بهش دارو می ده؟ من هم گفتم: فرشته ها مراقب بابا هستند و بابا دیگه درد نداره و حالش خوب شده، حالا هم خوابیده. وقتی این رو به مهدی گفتم آرام گرفت و خوابید.

از دست دادن حمید ضربه بدی به خانواده کوچک ما زد و بچه ها سختی زیادی را تحمل کردند. چه زمانی که او در جبهه بود و چه زمانی که از جبهه برگشت آنها هیچ وقت در راحتی و آسایش پدر را ندیدند.

حالا هر وقت دلم برایش تنگ می شود به سر مزارش می روم و با او درد دل می کنم.همیشه با یادآوری خاطرات شیرین در کنار حمید آرامش می گیرم.

نایب امام زمان (عج) را در زمان خود دیدم و به او عشق ورزیدم و سخنش را به جان و دل خریدم.

دست نوشته‌ای از جانباز شهید مهندس حمیدرضا مدنی قمصری

جانباز  (ج- ا - ن - ب - ا - ز)

ج: جانم را او داد و سپس با فرمان او بود كه روحی در كالبدم دمیده شد و در جهان هستی زندگی‌ام را شروع كردم.

ا: آفریننده‌ای مهربان كه در تمام مراحل زندگی مرا امتحان‌های مختلف می‌كند.

ن: نایب امام زمان (عج) را در زمان خود دیدم و به او عشق ورزیدم و سخنش را به جان و دل خریدم.

ب: با فرمان خدایی و حكم ولایت فقیه به جهاد رفتم و خود را آماده رزم با كفار نمودم.

ا: آشنا بودم كه در راه این جهاد باید سختی‌ها و مشكلات فراوانی را تحمل كنم تا بتوانم اسلام ناب محمدی را زنده كنیم.

ز: زحمات رهبرم را نمی‌گذارم از بین برود، تا پرچم اسلام ناب محمدی توسط حضرت مهدی (عج) در جهان به اهتزاز در آید.

آیا با این وجود كه از بند بند (جانباز) این گونه گوهر می‌روید كه هم از اطاعت الله و ولایت الله است، من باید در این مقطع كنونی اسوه مقاومت باشم؟! یا در این مكان و بلاد كفر تاثیرات فساد و فحشا و دیگر خرابی‌های جامعه غرب مرا در برگیرد و بس. باشد كه به خود آییم و بدانیم كه از كجا آمده‌ایم، در كجاییم،‌و به كجا خواهیم رفت و یاد شهیدانمان را زنده نگه داریم كه گفتند: «نماز اول وقت (جماعت بهتر است) قرآن بخوانید و زیارت عاشورا فراموش نشود».

باشد كه به خود آییم و بدانیم كه از كجا آمده‌ایم، در كجاییم،‌و به كجا خواهیم رفت و یاد شهیدانمان را زنده نگه داریم كه گفتند: «نماز اول وقت (جماعت بهتر است) قرآن بخوانید و زیارت عاشورا فراموش نشود».

و شما ای عزیزی كه خود را خدمتگزار جانبازان می‌دانید، آیا در این مقطع فكر نموده‌اید كه در برابر متواضع‌ترین فرد عالم هستی، ایستاده‌ای و در خدمت ایشان هستی و هر گونه خدمت به او حسنات بی‌شمار و هر گونه كوتاهی برای او، عذاب دوزخ را به همراه خواهد داشت.

من و شما از باب امر به معرف و نهی از منكر به خود آییم، تا خدای نخواسته مدیون خون شهدا و زجر و درد جانبازانمان نباشیم.

انشاء‌الله

حمیدرضا مدنی قمصری


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:40 | بازدید : 5285 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

تصویر شهید خرازی ، شهید همت ، شهید زین الدین ، شهید شوشتری ، شهید آوینی ، شهید صیادشیرازی و دیگر شهدای گرانقدر

 www.haminekehast.ir shahid17

siCb5z_535

www.haminekehast.ir shahid13www.haminekehast.ir shahid12 www.haminekehast.ir shahid7www.haminekehast.ir shahid8www.haminekehast.ir shahid9www.haminekehast.ir shahid10


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:17 | بازدید : 621 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
ملاقات محافظ امام جمعه شيرازباشهيد اسفندي پس ازشهادت و قبل از خاكسپاري!

 

شهيد ذبیح اله اسفندي يك عجوبه بود!

 

      بسم اله الرحمن الرحيم اصل فرآيندحركت  شهيد اسفندي به جبهه را اگر من بخواهم بگويم زماني كه من رفتم گزينش بشوم وپذيرش بشوم براي سپاه ديدم يك جوان هفده الي هيجده ساله اي درحال  گزينش سپاه شهرستان اقليد است ماكه درحال پرونده سازي بوديم ديديم كه او هم درحال پروند سازي مي باشداز او سووال نمودم كه بچه كجائي ؟گفت: " بچه محله ارجمانِ اقليد هستم يكي از محلات شهرستان اقليد از اوپرسيدم اسمت چيست؟ازهمين جاماباهم رفيق شديم ماباهم دريك روز برنامه گزينش مان شروع شدتقريباًاواخر سال يكهزاروسيصدوپنجاه ونُه بودواوايل سال 20/01/1360 بودكه مادونفري باهم قبول شديم وبراي آموزش سپاه به شيراز رفتيم بعداز چهارماه آموزش درگردان رزمي ما باهم به شهرستان خرامه رفتيم سپاه خرامه راتازه تشكيل داده بودند دَه الي پانزده نفرنيرو ازشيرازرفتيم وسپاه خرامه راتشكيل داديم قبل از ماهم سپاه خرامه تشكيل شده بودولي يك مقداري اختلاف پيداشده بودواين سپاه متلاشي شده بود،مادوباره سپاه آنجاراتشكيل داديم وشِش ماه من واسفندي درسپاه خرامه بوديم اين كه گزينش وآموزش وسپاه خرامه هم شش ماه باهم بوديم كه روي هم شده بود دَه الي يازده ماه ماخيلي باهم رفيق شديم علت رفاقتمان هم اول اينكه بچه محل بوددوم يك بچه اي بود استثنائي يعني جواني هيجده ساله باتوجه به اين كه پدرومادرش اوراهميشه به سركار مي فرستادندبه كار بنائي رفته بودوكلاس علمي ومدرسه حوزه علميه اي هيچ جائي نرفته بوديك آدم عادي بود، يك بنايك كارگري بوددرعين حال توي سپاه خرامه وقبل از خطبه هاي نماز جمعه خرامه سخنراني كه مي كردباسخنراني آن زمان آقاي مرحوم حجازي برابري مي كرديعني عين مطالب كتب شهيد مطهري روجمع آوري مي كرد ومثل رايانه ثبت مي كردوپشت تريبون نماز جمعه شهرستان خرامه سخنراني مي كرد همه شاهدندهمه مي دانند حتي عكس اورابراي پدرومادرش كه درجايگاه نماز جمعه درحال سخنراني بود رافرستاده بودنداومسوول تبليغات سپاه خرامه هم بوداول معاون تبليغات شدخيلي جوان روشني بوداصلاًيك جوان هيجده ساله بااين روشني يك چيز استثنابودعجوبه اي بوداز شناخت گروهك ها از افشاگري شاخ وبرگ هاي كليه منحرفين وغيرو...

 

ايشان اشغال گر،است!

 

       شهيداسفندي باخط ورفتار امام آشنائي دقيق داشت ماروزي كه آموزش مي ديديم كاملاًبني صدر برسركاربودوهيچ كس هم به اوبدبين نبود شايد يك سري مسوولين رده بالاي مملكت به بني صدربدبين شده بودند چون كارهاش مورد پسند نبود وقتي من وشهيداسفندي از سركلاس برمي گشتيم به من مي گفت:"قلندري يعني ميشه اين بني صدرخداوند سرنگونش كند!وماراحت بشويم" من گفتم:" بابارئيس جمهور مملكته! هيچي نگو ببينم چطور مي شه!" سپس اومي گفت:"نه رئيس جمورمانيست ايشان اشغال گراست! ايشان اصلاًاين كرسي رئيس جمهوري رااشغال كرده است.

 

      هنوزمن پس از سي سال دراين تفكر هستم : آن روز كه كاملاًبني صدر حاكم بود،شهيد اسفندي چگونه اينقدرروشن بودومسائل را به زيبائي تجزيه وتحليل مي كرد! وانديشه اوازكجاسرچشمه مي گرفت!من نمي دانم!اين يك مطلب مهميه [آخر اوفقط دوران دوم وياسوم دبيرسان راخوانده بودوديپلم هم نداشت وعلوم كلاسيكي رادرآن زمان به دانش آموزان يادنمي دادندآلان ممكنه مطالب مذهبي دركتب درسي وارد شده باشدوبچه ها روآموزش بدهندولي آن موقع كه ايشان قبل از سال شصت درس خواند بودو اصلاًحوزه علميه هم نرفته بود،ولي اوبخودش جرأت مي داد پشت تريبون نمازجمعه شهرستان خرامه قرارمي گرفت وصحبت مي كرد].

شما اينجا محافظ آقاي حائري هستيدوبايد اينجاباشيد!

       خلاصه ماباهم رفيق بوديم يك موقع ماراغافل گيركرديك دفعه من كه محافظ آيت اله حائري امام جمعه شيراز شده بودم وايشان آزادبودوبراي مرخصي ازشهرستان خرامه به شهرستان اقليدرفت وخودش رابراي جبهه اعزام به جبهه آماده كرده بودوسپس به شيراز برگشت ولي من اعزام نشدم[خدارحمت كند شهيدآزادي وشهيدشيرعلي سلطاني مسوول مابودندشهيدآزادي نگذاشت كه من به جبهه بروم] گفت:"كه شمامحافظيد[شهيدسلطاني هم كه عكس اش رادرمحل ساختمان عمليات سپاه شيرازنصب كرده بودندوزيرعكس آن نوشته شده بود:" من شرم مي كنم درپيشگاه امام حسين ‹ع›درقيامت سرداشته باشم اورفت وبي سرهم آمد]درنهايت شهيداسفندي وشهيدحاج شيرعلي سلطاني بايك گروه سي الي چهل نفري از بچه هاي سپاه به جبهه اعزام شدند.

       خلاصه ،ماهم كه باحالت گريه وشيون وناراحتي بوديم ،گفتند:"شما اينجا محافظ آقاي حائري هستيدوبايد اينجاباشيد" ما،درشيرازبعنوان محافظ مانديم وحالاشهيداسفندي پنج ياشش روزي شده بودكه به جبهه رفته بود.

ملاقات محافظ امام جمعه شيرازباشهيد اسفندي پس ازشهادت و قبل از خاكسپاري!

       آقاي حائري واستاندار وقت آن زمان بازن وبچه درخانه اي دركنارساختمان استانداري داخل يك خانه بزرگي بودند.ما دوازده محافظ بوديم ودوازده نفرمان دريك اتاق زندگي مي كرديم تاصبح كه حضرت آيت اله حائري شيرازي رابه دفتر كارشان همراهي كنيم آن شب آقاي حائري ميهمان حاج طغي استانداروقت فارس بود‍[اينجا مهم است كه بچه هاگفتند درسته كه حفاظت اينجاامشب به مانيست وبايد بگيريم بخوابيم اما بازهم هرساعتي يكي ازمانگهباني مي دهيم كه اقلاً اگه خداي نكرده اتفاقي افتاد نگن اينها دوازده نفرشان گرفتند وخوابيدند ،يعني آن شب مامسووليتي نداشتيم غيراز اينكه بگيريم وبخوابيم آمديم ونگهباني گذاشتيم] از ساعت دوازده الي يك بعداز نيمه شب نوبت من شد تااينكه ساعت دوازده شب يكي از برادرها من روازخواب بيداركردوگفت:"بلندشو من از خواب بلندشدم و بايك اسلحه كلاشينكف به سر پست،داخل[محوطه بيرون از ساختماني كه آيت اله حائري وزن بچه اش وحاج طغي وزن وبچه اش بود] رفتم.

       من داخل محوطه قدم مي زدم پشت درب ساختمان،همين جوري كه درحال قدم زدن بودم [داخل تمام محوطه استانداري شيراز نيروهاي شهرباني آن زمان دوتادوتاداشتند رفت آمد مي كردندوحفاظت منطقه داخل و بيرون استانداري را بعهده داشتند] همين طوري كه داشتم قدم مي زدم و توفكر هم بودم كه چطوراسفندي اعزام شدمانشديم.

من يك لحظه ديدم از در استانداري ازآن دورادور يكي داره به سمت من مي آيد!

آمد...آمد...آمد...،نزديك شد،

ديدم ذبيح اله اسفندي است[حالاچهل دقيقه از دوازده شب گذشته بود]

هي داشت به سمت من بجلومي آمد،

ديدم ذبيح اله اسفندي است

      پيش خودگفتم:"حالاخوب شديك جوري شده كه جبهه نرفته حالاباهم به جبهه مي رويم". ماتاحالاازهم جدانشده بوديم اوازمن سبقت گرفته بود،

صدازدم گفتم:"ديدي اومدي!اسفندي!

خوب!خدا را شكر اومدي!

ديگه باهم اعزام مي شويم،

واگر هرجور التماس هم بكنم دوتائي بايد باهم به جبهه برويم ونبايد ازهم جدا بشويم"

شهيداسفندي گفت:"ماكه آمديم.[يك كمي سرش را هم تكان مي داد]

ماآمديم ديگر،جنگ بايد اينجوري بروند،

فوري رفتيم جنگمون كرديم وآمديم."

گفتم:"ذبيح اله!

خوب!

چه طوري تو رفتي توجبهه ورسيدي و از جبهه وبرگشتي!

چطورشد!

 آمديم رسيديم بهم و باهم حال واحوال وروبوسان كرديم

      وحالا درنزديكي هاي ماآنطرف تر[درحدود ده الي دوازده تاازنگهبانان شهرباني شيراز دونفردونفر دارند همه جاقدم مي زنند!و من متوجه نيستم چرا من دارم اين را مي بينم وصحبت مي كنم اما اين نگهبان ها نبايد مي گذاشتند اين مي آمد تو مثلاًاگر شب فرمانده سپاه شيراز بخواهد بيايد توي استانداري نمي گذاشتند هيچ كس نبايد بيايد تو من اين موضوع رامتوجه نبودم حالا اين چه طوري آمده تو]كمي باهم قدم زديم

همينطورمي رفتيم ومي آمديم وباهم صحبت مي كرديم

شهيداسفندي گفت:"مارفتيم جنگمون انجام داديم،

موفق آمديم

وتو بعداز اين مي خواهي بروي جنگ مي خواهي هم نروي خودت مي دوني"

وسپس به من گفت:"فقط يك كار بكن"

گفتم:"چه كار"گفت:"فرداياپس فرداكه مي روي اقليد به مادرِ من بگو مثل زينب باش صبروتحملت مثل زينب باشد وخداحافظ من بايد بروم"

گفتم:"كجا بايست..." !

گفت:"نه بايد بروم..."

              ايشان از جلوي ده الي دوازده نفراز نيروهاي شهرباني كه بافاصله دوتادوتا پاس مي داشتند كه چهارنفراز آنهانيز نزديك درب استانداري كه بسته بودرفت[ مثلاًدرعين حال من فكرنمي كردم اين كه داره مي ره چرااينها نمي گويند بابا توكي هستي !تارفت واز جلو چشم من محوشد] اينجامن بخودم گفتم:" اِ " آقاي ذبيح اله اسفندي كه به اين زودي از جبهه نمي آمد! چطور شد! نيروهاي شهرباني چرا به او نگفتند توداري كجامي روي ؟ توكي هستي ؟".

       رفتم ورسيدم به دو تانيرو هاي شهرباني گفتم:"آقااين ذبيح اله اسفندي رفيقِ ما،پاسداربود،آمداينجا،چه طوري شدشماهيچ چيز به اونگفتيدوآمدداخل"گفت:"اگه خواب زده به سرت وخوابت مي آيد برو بگير بخواب تو داري اراجيف مي گي!" رفتم به آن دوتاگفتم آنها نيز بهمن گفتند:"اراجيف مي گي بابا كي آمد اينجا ...! مگر كسي آمده! بگو !وگرنه ماتوسط مسووليت حفاظت بيچاره مي شويم!"

       خوب[آن موقع كه سال يكهزاروسيصدوشصت بودو منافقين سراسرايران هفته اي ده تابيست تاپنجاه تا هفته اي چهارصد ترور هم از شخصيت ها پاسدارها بسيجي ها از دكتروغيرو... ترور مي كردند]خلاصه درهمين حين بودكه يكدفعه آنهابه شك وشبهه افتادندوبعدگفتند:"اين داره اراجيف مي گويد! چه كسي مي آيد اينجا؟" رفتم به آن دوتاي ديگر گفتم:"آنها گفتند بابا لابد يك چيزي ديده!" آن يكي گفت:"يك چيزديده؟ اين چه طورشده؟ چه كسي مگر آمده اينجا ماراكشاندندبه محاكمه" گفتند:"بابا اين به نظرش آمده"

       من هم رفتم بناكردم به نگهباني دادن وتااينكه نگهباني من تمام شداينجا متوجه شدم كه:" اي داد ،اين خودش نبوده! وروح شهيد اسفندي بوده كه درآن لحظه من نمي دانستم شهيد شده است"

       فرداصبح تااينكه،به اتفاق آقاي حائري رفتيم دو قدم آن طرف تريعني فلكه ستادكه دفتر امام جمعه درآنجامستقربوداز داخل دفتر امام جمعه كه الآن شده عمليات سپاه عشايراز داخل دفتر يك دري متصل مي شد به خانه شهيد آن موقع كه حال بنياد شهيد مي گويند ما از آن درب رفتيم داخل خانه شهيدو گفتيم:

"آقااز جبهه شهيد اهلِ اقليد نياورده اند؟"

گفت:"چرا؟

دوتاشهيد آورده اند"

گفتم:" يكي از آنها بنام ذبح اله اسفندي نيست ؟"

 نگاهي به ليست كردوگفت :

"چرا"يكي ازشهدا بنام ذبح اله اسفندي است"

             اينجامن تمام بدنم به لرزه افتاد وتعجب كردم گفتم:"اون يكي شهيد كيه؟"گفتند:"آن يكي هم شهيد محمد رضا ايمني فرزند حاج يداله ايمني است" [امروز 17/04/1392كه درحال ويرايش اين خاطرات هستم چندروزي است كه حاج يداله ايمني پدرشهيد محمد رضا ايمني كه فرزندشهيدش از همكلاس هاي من بودبه رحمت ايزدي پيوسته وبه ياد خاطره اي افتادم كه وقتي فرزندشهيدش راآوردند پدرشهيد محمد رضا ايمني درگلزارشهداي امام زاده عبدالرحمن‹ع› شهرستان اقليدحدودس سال پيش به پشت تريبون رفت وباتلاوت آياتي ازآخرسوره الفجر 27تا30يا اَيِّتُهَا النَفسُ المُطمَئِنَّه اِرجِعي اِلي رَبِّكِ راضيَه مرضيَّه فَادخُلي فِي عِبادي وَادخُلي جَنَّتي را تلاوت كرديعني اي نفس مطمئن(بيادخدا)بازآي بسوي خدايت كه خشنود وخشنود شده.اي درصف بندگان من درآي ودربهشت من داخل شو وبراي حاضرين كه براي تشييع وتدفين آمده بودندسخن گفت روحش قرين رحمت وباروح فرزندشهيدش محشوربادمديروبلاگ نسيم اقليددردفاع مقدس] گفتند:"اين دوشهيدمربوط به شهرستان اقليد است" گفتم:"الآن جنازه هايشان كجاست" گفتند:"آن ده الي بيست شهيدي كه داخل صندوق مي باشند و ما روي صندوق ها پرچم ايران كشيده ايم[حالا ساعت 5/7الي 8صبح است]و اگراز رفقايت مي باشندوچناچه درب صندوق رانبسته باشيم برو و نگاهشان كن من بناكردم به زمزمه كردن وخواندن:

"يابن الحسن...

يابن الحسن... گفتن و

يابن الحسن...

يابن الحسن...

       رفتم بطرف اين صندوق هاي شهدا هرچه تلاش كردم و حتي درب صندوق ها را بازكردم و هركدام ازصندوق ها كه درهاش رو بسته بودند ميخ هايش رو مي كشيدم ،ولي جنازه شهيد اسفندي رانديدم هركدام را وا كردم ديدم نيست برگشتم آمدم گفتم:"آقا اشتباه نمي كني!"ذبح اله اسفندي بچه اقليدجنازه اش نيست" گفت:" بابا اين ليست اسامي شهداواين هم اسم ذبيح اله اسفندي بچه اقليد بامحمد رضا ايمني اين دوتا باهم اند"يك دفعه يكي از بچه هاي بنياد شهيدياخانه شهيد آن روز درآمدوبمن گفت:"آقا دوتااقليدي ها رومي خواهي ؟" گفتم:"بله مي خواهم نگاهشان بكنم رفيقمه مخصوصاًيكي از اون ها رامي خواستم ببينمش" گفت:"صبح زوديك آمبولانس آمد وچون راهشان هم دور بود،جنازه هاي هردوشهيد را دادم ورفتند شهرستان اقليد"

  من برگشتيم وآمدم داخل مقرمان به مسوول مان آقاي حاجي آزادي گفتم :

"ديدي جبهه نگذاشتي بروم!

اسفندي كه همراه حاج شيرعلي سلطاني رفت!

وحاج شيرعلي سلطاني خدا حفظ اش كند، خدا نگه اش بدارد، شايد اوشهيد نشود !؟

اسفندي مون كه شهيد شد آمده وفرستادنش اقليد

      يك روز مرخصي به من هرجوري است بده تابروم اقليد اقلاًبروم وبه مراسم برسم" گفت:"بابا امروز وضعيت ...." گفتم:"من براي ذبيح اله اسفندي بايد بروم برسم[وقتي داستاني كه ديشب اتفاق افتاده بود به حالت گريه وهمين جوري گريه مي كردم وبراش تعريف مي كردم گفت:"به همين خاطربودمارا تااذان بيدارنكردي؟!توبايد بقيه محافظ ها رابيدار مي كردي تاهمه يك ساعت نگهباني مي دادند،گفتم:"من ديگر تاصبح زمزمه كردم وخوندم توي استانداري تاصداي اذان شما رفت بالا‹حاج آزادي اذان هم مي گفت وبعداًشهيدشددرنهايت بامرخص من موافقت كرد] خلاصه مطلب آمدم اقليد براي تشييع ودفن شهيد اسفندي امامتأسفانه براي مراسم نرسيدم.

       به سر قبرشهيد اسفندي رفتم وبعداز دوسه روز داستان فرزندش را براي مادرش تعريف كردم وگفتم:"واقعاًمن نمي خواهم خداي ناكرده يك چيزي بگم دل شما را آرام كنم يا خداي نكرده اهل دروغ نيستم خدانكه نبودم ونيستم اين واقعيته مادر،فرزندشهيدت آمدوبه من گفت:"شمابايدمثل حضرت زينب‹س›باشي ها حواست باشه به مادرشهيداسفندي گفتم مثل حضرت زينب‹س›باشي ها.


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:15 | بازدید : 575 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
شهیدی که نحوه شهادتش را تعریف کرد!
دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۰۴:۲۰
مرجع : خبرگزاری فارس
خواهر شهید «سید رضا قائم مقامی» می‌گوید: از رضا خواستم تا نحوه شهادتش را برایم تعریف کند. جوابم را نداد. دوباره با صدای بلندتر خواسته‌ام را مطرح کردم. رضا وقتی به سر خیابان رسید،‏ برگشت. خندید و گفت: می‌آ‌یم و برایت تعریف می‌کنم.
 
شهیدی که نحوه شهادتش را تعریف کرد!
به گزارش افکارنیوز، شهید «سید رضا قائم‌مقامی» در تاریخ ۷ دی ماه ۱۳۵۰ در محله هفت‌ چنار تهران به دنیا آمد؛ اجداد او با هفت نسل به شهید امیرکبیر قائم‌مقامی و با چهل نسل به امام سجاد(ع) منسوب هستند.

سید رضا در ۱۶ سالگی به عنوان تخریب‌چی در جبهه حضور پیدا کرد و سرانجام در تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۶۷ به شهادت رسید. سید رضا بعد از شهادتش به خواب خواهرش آمده و نحوه شهادت را برای او تعریف کرد. روایت محبوبه قائم‌مقامی به نقل از کتاب «شهود» در ادامه می‌آید:

****

قبل از مراسم هفتم رضا،‏ خواب دیدم کوچه‌مان با چراغانی نورانی شده است. سر کوچه هم حجله‌ای مانند تمام حجله‌هایی که برای شهدا می‌بندند،‏ بسته‌اند. در کنار حجله،‏ رضا را با لباس بسیجی دیدم. کنارش رفتم باهم مدتی صحبت کردیم. دقیق یادم نیست از چه صحبت می‌کردیم. بعد من از او خواستم به داخل منزل بیاید. ولی قبول نکرد. خیلی اصرار کردم. فایده نداشت!

رضا در جوابم می‌گفت:‏ باید بروم. او رفت. یک مسافتی از کوچه را که رفت من از دور صدایش کردم و از او خواستم از نحوه شهادتش برایم تعریف کند. جوابم را نداد! دوباره با صدای بلندتر خواسته‌ام را مطرح کردم. رضا وقتی به سر خیابان رسید،‏ برگشت. خندید و گفت: می‌آ‌یم و برایت تعریف می‌کنم.

دومین خواب از رضا خیلی برایم با ارزش بود. چون خبر فرزند دار شدنم را بعد از سه سال که منتظر بودم به من داد. ولی به قولش عمل نکرد و نحوه شهادتش را نگفت. در خواب‌های بعدی هم به قولش عمل نکرد.

در یکی از خواب‌ها خبری از پسرعمه‏ام شهید «اصغر اشاسه» که سرباز مفقود بود،‏ داد. پسر عمه ما بعد از رضا شهید شده بود. من از رضا پرسیدم،‏ خبری از اصغر دارد. پدر و مادرش نمی‌دانستند چه بلایی سر پسرشان آمده. در خواب،‏ رضا من را به محلی برد که جنگ نبود. ولی تعدادی از رزمنده‌ها با لباس ارتشی و سپاهی و بسیجی با هم بودند. پیکر اصغر پس از مدتی آمد.

بعد از تمام شدن مراسم چهلم رضا به خوابم آمد و به قولش عمل کرد و به من چیزهایی نشان داد که هرگز فکرش را نمی‌کردم بتوانم آن صحنه‌ها را با این چشم‌های گنهکارم ببینم. چه در خواب چه در بیداری!

در آن شب من خواب دیدم،‏ صدای در آمد. رفتم در را باز کردم. رضا پشت در بود. بعد از سلام و احوالپرسی رضا مانند همیشه دستش را به نرده گرفت و از پله‌ها بالا آمد و من هم به دنبالش تا اینکه به اتاق خودش که در طبقه سوم بود،‏ رسیدیم. اتاقی بود ۱۲ متری با دو پنجره یکی به طرف کوچه و یک پنجره بزرگتر رو به تراس. رضا کمدش را باز کرد و شروع به نگاه کردن کرد. من دوباره با اصرار از او خواستم،‏ به قولش عمل کند و از نحوه شهادتش برایم بگوید.

در یک لحظه رضا به پنجره رو به تراس که پرده سبزی به آن آویزان بود،‏ نگاه کرد و شروع به تعریف کرد. من نیز همان طور مانند رضا به پرده نگاه کردم. در یک لحظه مانند پرده سینما که فیلم در آن نمایش می‌دهند،‏ پرده سبز رنگ هم برای من آن فیلم را نمایش داد.

من در آن فیلم دیدم،‏ رضا در سنگر نشسته و اسلحه در دستش است. در یک لحظه سنگر را دود فرا گرفت. ترکش‌هایی از خمپاره به سنگر اصابت کرد و رضا شهید شد. ولی من بدن رضا را سالم می‌دیدم. چون رضا هیچ وقت دوست نداشت زخمی از بدنش را به من نشان بدهد. ما خیلی با هم صمیمی و عاطفی بودیم. رضا همیشه مراقب بود من از چیزی ناراحت نشوم.

در خواب، من رضا را به حال درازکش ‌دیدم. در آن لحظه یکی از دوستانش وارد سنگر شد و اسلحه رضا را برداشت و به روی سینه‏اش گذاشت. که بعداً همان دوستش به ما توضیح داد که من، ‏هم اسلحه‏اش و هم دست قطع شد‏ه‏اش را برداشتم و روی سینه‌اش گذاشتم.

رضا در ادامه جای دیگری را به من نشان داد که درخت انگور بود. به آن درخت خوشه‏ای از انگور آویزان بود و هر دانه‏ای از این انگور مانند یک گردو درشت بود. من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. تا اینکه درخت دیگری را به من نشان داد. درختی که گل نداشت. بو نداشت. ولی از هر گلی قشنگ‌تر بود. درختی که کوچک بود. ولی با روشنایی و درخشندگی‌ که داشت مانند چلچراغ اطرافش را روشن کرده بود.

رضا گفت: این درخت،‏ درخت سدر است. من تا آن زمان نمی‌دانستم،‏ جایگاه شهید زیر درخت سدر است. ولی بی اختیار به خودم گفتم: عجب درختی است! کاش از این درخت بالای قبر رضا بکاریم. چقدر قشنگ است. بعد از این فکر دوباره به خودم آمدم که در کنار رضا ایستاده‏ام و از او یک سؤال کردم.

پرسیدم: رضا! این موضوع راست است که می‌گویند،‏ لحظه شهادت، ائمه (س) سر شهید را روی زانو می‌گیرند.

با این سؤال من، دوباره فضای پرده مانند روشن شد و من در آن دیدم که رضا روی زمین افتاده است و یک شخصی که لباس سفید نورانی بر تن دارد،‏ دو زانو نشست و با دست‌هایش سر رضا را بلند کرد و روی زانوهایش گذاشت. من که خیلی مشتاق بودم ببینم این شخص چه کسی است و صورتش چه مشخصاتی دارد،‏ در یک لحظه چشمانم مثل دوربین فیلمبرداری که از پایین به بالا حرکت می‌کند،‏ حرکت کرد. چشمان من،‏ مانند دوربین،‏ فقط مقدار کمی از پایین همان نقطه‌ای که سر رضا روی زانوهایش بود شروع به بالا آمدن کرد و وقتی که مقابل سینه او رسید همه چیز جلوی چشمانم سیاه شد. برگشتم به سمت رضا تا بپرسم چی شد،‏ دیدم،‏ رضا با عجله از پله‏ ها دارد پایین می‌رود.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:14 | بازدید : 576 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند

 مادر شهیدان حسن، عباس و حسین صابری گفت: عباس آقا در دوران تفحص شهدا به عراقی‌ها هدیه می‌داد تا آنها در روند این کار با گروه همکاری کنند؛ با آنها با مهربانی رفتار می‌کرد؛ بعد از شهادتش هم عراقی‌ها ۵۰ هزار تومان خرج کردند و برای پسرم مراسم ختم گرفتند. شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند

 قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س)؛ میزبان سه برادر که خیلی همدیگر را دوست داشتند؛ حسین، حسن و عباس صابری است؛ مادری که همه پسرانش را در راه اسلام فدا کرد و امروز در خانه‌ای قدیمی به یاد روزگاری که بر او گذشت، زندگی می‌کند.

مادر شهید حسن، عباس و حسین صابری

مادر درد می‌کشد، دردهایی که همه از دلتنگی‌ بوده و دلتنگی‌هایی که با قاب عکس حسن، حسین و عباس‌اش زمزمه می‌کند. مادری که هنوز لباس‌های فرزندانش را به یادگار در کمد اتاق نگه داشته، گاهی آن را بر سینه می‌فشارد، می‌بوید و روی چشم‌هایش می‌گذارد؛ نفس عمیقی می‌کشد با لباس‌هایی که عطر تربت می‌دهد.

عکس امام(ره)، مهر و جانماز و تسبیح و انگشتر و عطر شهیدان صابری

مادری که سجاده و مهر و تسبیح و انگشتر فرزندانش را که به سرخی خون حسن و حسین و عباس تبرک شده است، به یادگار نگه داشته و تربت خاک فرزندانش را به دل سوخته‌اش می‌کشد تا کمی آرام شود.

در روزهای ۵ خرداد و ۲۸ خرداد که مصادف با ایام شهادت برادران شهید عباس و حسین است، به دیدار این مادر شهید رفتیم؛ مادر چشمش به ساعت دیواری اتاق بود، لحظه شهادت پاره تنش را با چشم‌هایی اشکبار یادآوری می‌کرد.

و اما در این مهمانی آلبوم عکسی است که مادر تحمل دیدنش را ندارد؛ چون عکس‌های بعد از شهادت فرزندانش در آن است؛ این عکس‌ها مدت‌ها توسط حسین آقا نگهداری می‌شد تا مادر نبیند؛ بعد از شهادت حسین این عکس‌ها به دست مادر رسید. 

حرف‌های زیبا و آموزنده این مادر شهید در ادامه می‌آید:

* بچه‌هایم را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم

خاور نورعلی متولد ۱۳۲۱ در اصفهان هستم؛ از همان کودکی چادر سر می‌کردم؛ اگر هم اذیت می‌کردند، بیرون نمی‌رفتم. در ۱۷ سالگی به تهران آمدم و در سال ۱۳۴۰ ازدواج کردم؛ آن موقع مسجدالنبی نارمک کنونی، سینما بود که بعد از انقلاب مسجد شد؛ همسرم در شرکت اتوبوسرانی کار می‌کرد.

۳ دختر و ۳ پسر به نام‌های حسین، حسن و عباس دارم که پسرانم به شهادت رسیدند؛ حسین‌آقا شب اربعین سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد و شب هفتم شهادتش در سال ۱۳۷۶ مصادف با شب اربعین بود. حسن‌آقا متولد ۱۳۴۹ بود که در عملیات «بیت‌المقدس ۲» به شهادت رسید. عباس آقا شب میلاد حضرت علی‌اکبر(ع) در سال ۱۳۵۱ به دنیا آمد و پیکرش در روز عاشوای ۱۳۷۵ تشییع و به خاک سپرده شد.

پسرانم همدیگر را خیلی دوست داشتند، ندیدم برادرهایی این طور بوده باشند؛ عباس آقا و حسین‌ آقا بعد از شهادت حسن آقا و حتی قبل از آن عشق و علاقه‌ای به این دنیا نداشتند تا بالاخره دعوت حق را لبیک گفتند.

مسجد نزدیک خانه‌مان بود و بچه‌هایم را از کودکی به مسجد می‌بردم؛ وقتی که به ماه محرم نزدیک می‌شدیم، برای بچه‌ها لباس مشکی می‌گرفتم و پای روضه‌های امام حسین(ع) می‌نشستیم؛ آنها هم خیلی ایام عزاداری برای اباعبدالله(ع) را دوست داشتند.

بعد که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد، بچه‌ها راهی جبهه شدند؛ البته همسرم هم در آن اوایل جنگ به دزفول رفت، اما شهید نشد؛ او می‌گفت: «من لیاقت نداشتم» او بعد از شهادت پسرانمان در سال ۱۳۸۰ به رحمت خدا رفت.

شهید حسن صابری

* دومین پسرم، اولین شهیدمان بود

حسن آقا پسر دومم بود که اول از همه‌شان در عملیات بیت‌المقدس ۲ در منطقه ماووت عراق شهید شد؛ او قبل از اعزامش مخفیانه برگه اعزام را از پایگاه شهید بهشتی گرفت و به پادگان امام حسن(ع) رفت؛ حسن آقا از نیروهای گردان عمار بود؛ در آخرین اعزامش انگار می‌دانست می‌رود و دیگر برنمی‌گردد؛ از صبح تا ظهر ۵ بار بیرون رفت و برگشت؛ همه این ۵ بار او را از زیر قرآن رد می‌کردم و می‌بوسیدمش تا راهی شود؛ آن روز همان رفتن شد و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

* پیکر شهدایی که کومله از درخت آویزان کرده بود

حسن آقا و حسین آقا با هم در کردستان بودند، صدام برای سر آنها جایزه گذاشته بود. حسین آقا با شهید کاوه همرزم بود؛ تعریف می‌کرد: «یکی از کومله‌ها روی دیوار اتاق‌شان قاب عکس بلندی گذاشته بودند، پشت این عکس دریچه و مسیری بود، آن مسیر را طی کردیم و به کومله‌ها رسیدیم، آنها از دیدن ما غافلگیر شدند». حسن آقا هم از جبهه کردستان برای من تعریف می‌کرد و می‌گفت: «باغ زردآلو در اطراف مقر ما بود؛ بچه‌های بسیجی رفتند به آنجا تا کمی میوه بچینند، کومله‌ها در آنجا کمین کرده بودند؛ خبری از بازگشت بسیجی‌ها نبود، رفتم و دیدم کومله، بچه‌های ما را سر بریدند، آنها را از درخت آویزان کردند و دل و روده‌شان را بیرون ریخته‌اند».

* پیامی که حسن‌آقا بعد از شهادتش داد

بعد از شهادت حسن‌آقا و در همان دوران جنگ، صدام می‌خواست شیمیایی بزند؛ به همراه مادرم به اصفهان (فرح‌آباد) رفتم. منزل خاله‌ام آنجا بود. همان شب اول که به مسافرت رفته بودم، حسن آقا به خوابم آمد و گفت: «برای چه به اینجا آمدی؟! کسی نیست قاب عکس‌های مرا تمیز کند!» گفتم: «من الان رسیدم، فردا شب می‌آیم» آن شب چهارشنبه بود و ماندم. شب جمعه را هم در اصفهان بودم.

شب جمعه حسن آقا دوباره به خوابم آمد و گفت: «نیامدی ها! ببین قاب عکس‌های مرا کسی نیست تمیز کند!» بیدار شدم و نشستم. خاله‌ام گفت: «برای چه دو شب است بیدار می‌شوی؟!» گفتم: «حسن می‌آید به خوابم و می‌گوید برای چه آمدی، کسی نیست قاب عکس‌های مرا تمیز کند».

به همراه خاله‌ام به زیارت امامزاده قاسم در اصفهان رفتیم؛ خاله‌ام گفت: «وقتی حسن شهید شد، برف می‌آمد، نمی‌دانستیم که حسن‌آقا ۳ روز است، شهید شده. در عالم رؤیا یکی به من گفت: بیا امامزاده قاسم، گفتم: برای چی؟ گفت: نوه خواهرت شهید شده، اینجا دفن شده است!»

خاله‌ام می‌گفت: «مطمئن باش حسن آقا جای بدی نرفته؛ من هم دلم می‌سوزد، اما جای اینها خوب است» از آن به بعد هر جا که می‌خواستم بروم اول غبار قاب عکس بچه‌ها را می‌گیرم.

شهید عباس صابری

* نظر کرده حضرت عباس(ع) بود

عباس پسر سومم است؛ قبل از اینکه او به دنیا بیاید، در عالم خواب دیدم یک آقا به من گفت: «نام این پسر شما عباس است» وقتی هم پسرم به دنیا آمد، اسم او را عباس گذاشتم.

حدود یک ماه از تولد عباس می‌گذشت که به سختی بیمار شد؛ پس از مراجعه به چند دکتر، او را در بیمارستان بستری کردیم؛ او کاملاً بیهوش بود، بی‌تابی می‌کردم، دکترها هم مرا دلداری می‌دادند و می‌گفتند: «این بچه خوب می‌شود و بزرگتر که شد دکتر می‌شود». اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده «سید نصرالدین» بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا دفن شده‌اند، رفتم؛ به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم، از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد، با خوشحالی گفت: «عباس خوب شده؛ می‌گویند دیشب شفا پیدا کرده است».

پزشکی هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه گفت: «او هیچ مشکلی ندارد و وضعیتش فرق کرده است». پنج ماه مراقب عباس بودم اما در این چند ماه تب هم نکرد؛ با اینکه دکتر خواسته بود تا ۱۶ سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود اما او در ۱۳ سالگی راهی جبهه شد و به کرامت آقا ابوالفضل العباس(ع) بهبودی کامل یافته بود.

* حتی در جبهه درسش را رها نکرد

عباس در سال ۱۳۶۳ عضو بسیج مسجد نارمک شد و با اینکه نوجوان بود در عملیات‌های والفجر ۸، کربلای ۵، بیت‌المقدس ۲، بیت‌المقدس ۴، بیت‌المقدس ۷، تک عراق در سال ۱۳۶۷ شرکت کرد؛ البته چون عباس قد بلند بود، سال تولدش در شناسنامه را تغییر داد و حسن آقا برادر بزرگترش هم رضایت‌نامه او را امضا کرده بود. بعد هم در عملیات برون مرزی انتفاضه در سال ۱۳۷۰ و عملیات‌های تفحص شهدا حضور داشت.

عباس با اینکه در جبهه بود، درسش را رها نکرد و همان دوران دیپلم ریاضی‌اش را گرفت. وقتی هم که حسن آقا در عملیات بیت‌المقدس ۲ شهید شد، عباس همواره آرزو می‌کرد، به برادرش بپیوندند. جنگ هم تمام شد و عباس آقا و برادر بزرگترش حسین آقا شهید نشدند اما آرزوی شهادت داشتند.

* شب‌ها در پشت‌بام نماز می‌خواند

عباس آقا در سه ماه تابستان روزه می‌گرفت اما نمی‌گفت که روزه ا‌ست. موقع اذان مغرب می‌آمد و می‌گفت: «مامان، خوراکی چی داریم؟» می‌گفتم: «چرا الان می‌گویی از صبح تا حالا نگفتی؟!» بعد می‌فهمیدم که روزه بود. او شب‌ها مخفیانه به پشت‌بام می‌رفت و پشت کولرها نماز شب می‌خواند.

* آخرین هدیه‌ای که عباس آقا به من داد

بعد از جنگ حسین آقا و عباس آقا به تفحص می‌رفتند و پیکر شهدا را می‌آوردند؛ یک بار عباس آقا به مناسبت روز مادر می‌خواست از منطقه به تهران بیاید. زمستان بود. او گفت: «الان در فرودگاه‌ام، ساعت ۳ شب در خانه هستم، در را قفل نکن». نیمه‌های شب بود که عباس به خانه آمد؛ او آن قدر خوشگل و خوشبو شده بود که انگار به صورتش مشک و عنبر زده‌اند.

عباس آقا برای هدیه روز مادر یک چادر، روسری و صدهزار تومان پول داد و گفت: «با این صد هزار تومان برای خودت دستبند بخر، چون برای ساخت این خانه دستبند خودت را فروختی و بابا نداشت بدهد» از او گرفتم و گفتم: «نگه می‌دارم برای خودت که به همسرت بدهی».

منطقه طلائیه، سردار باقرزاده در حال توجیه نیروهای تفحص است؛ شهید عباس صابری نفر سمت راست سردار باقرزاده

* حنابندان عباس

عباس آقا قبل از ایام محرم از منطقه آمد. یک شب باهم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم.

ـ مامان، حنا داری؟ میاری برام بذاری؟

ـ برای چی؟

ـ آخه این دست‌ها می‌خواهد قطع بشه.

یک رو دستی به او زدم.

ـ می‌خواهی منو شکنجه بدی؟

به اصرارش رفتم حنا درست کردم و آوردم؛ هر وقت عباس آقا حنا می‌گذاشت، می‌گفت: «این برای حضرت قاسم(ع)، این برای حضرت علی‌اکبر(ع)، این هم برای حضرت علی‌اصغر(ع)».

با دیدن این کار او، اوقاتم حسابی تلخ شد و گفتم: «عباس جان، تو رو خدا امسال محرم توی تکیه که خودت به پا کردی، عزاداری کن، نوحه بخون و صدایت را ضبط کن» او هم گفت: «باشه». عباس قبل از شهادتش در فکه وقتی برای غسل شهادت به پادگان دوکوهه رفته بود، همانجا روی نوار ضبط شده‌ای گفته بود: «من در حمام شهید همت هستم و غسل شهادت می‌کنم. آرزو دارم در روز عاشورای امسال در محضر اباعبدالله(ع) باشم».

مقر کمیته جستجوی مفقودین اهواز از سمت راست: اکبررسولی،شهید پازوکی،شهیدعباس صابری، شهید محمودوند وسردارباقرزاده

او روز ۵ خرداد ۱۳۷۵ مصادف با هفتم محرم وقتی که برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شده بود، بر اثر انفجار مین، با دست‌ و پای قطع شده، بدنی پر از ترکش و صورتی سوخته به شهادت رسید.

عباس آقا وصیت کرده بود که ظهر عاشورا پیکرش را دفن کنند؛ همین طور هم شد؛ آن روز به جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید آمده بودند.

* بعد از شهادت عباس، عراقی‌ها برایش مراسم ختم گرفتند

عباس آقا خیلی خوش اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا برای اینکه بتواند دل عراقی‌ها را به دست بیاورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه می‌گرفت، لباس و میوه و سیگار می‌برد و در مجموع با آنها با مهربانی رفتار می‌کرد؛ بعد از شهادتش عراقی‌ها ۵۰ هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم ختم گرفتند.

بعد از شهادت عباس آقا، حسین آقا همین رفتار را با عراقی‌ها داشت؛ بعد از شهادت حسین آقا، عراقی‌هایی که آنجا بودند، می‌گفتند: «ما دیگر تحمل اینجا ماندن را نداریم».

* پیدا کردن شهیدی که دستش سالم مانده بود

در یکی از جریان‌های تفحص شهدا، عباس آقا پیکر یک شهید جوان اهل شیراز را پیدا کرده بود؛ دست‌های شهید سالم مانده بود؛ او از اینکه توانسته بود علاوه بر خانواده آن شهید، مردم یک شهر را خوشحال کند، حال خوشی داشت؛ بعد از شهادت عباس آقا، شیرازی‌ها برای پسرم مراسم گرفتند.

شهید حسین صابری

* شهادت سومین پسرم خیلی بی‌تابم کرد

سومین پسر شهیدم، حسین آقا بود؛ چون دیگر او تنها پسرم بود، تحمل شهادتش امانم را برید؛ واقعاً بی‌تابی می‌کردم، آن قدر به سر و صورتم زده بودم که بعد از آن تا ۶ ماه گوشم نمی‌شنید، چشم‌هایم آب مروارید آورد. البته چون حسن‌آقا و عباس‌آقا وصیت کرده بودند در شهادتشان گریه نکنم، گریه نکردم، موقع شهادت آنها هم خیلی دلم سوخت.

من یک برادر داشتم اسم او حسین بود. در کودکی خیلی به او علاقه داشتم که به رحمت خدا رفت؛ بعد از فوت او گفتم: «هر موقع صاحب فرزند شدم، اسم او را حسین می‌گذارم». اولین پسرم در شب اربعین به دنیا آمد؛ می‌خواستم اسم پسرم را «امیرحسین» بگذارم، دوران طاغوت بود، در ثبت احوال قبول نکردند و اسم او را حسین گذاشتیم. اسم آقا امام حسین(ع) و برادرم حسین، که پسرم در راه حسین(ع) رفت و شهید شد.

* حسین رفت تا راه عباس را ادامه دهد

حسین آقا بعد از پیروزی انقلاب در بسیج فعالیت می‌کرد و روزی هم که برای رفتن به جبهه اجازه می‌خواست، گفتم: «بابات که در منطقه است تو نرو» گفت: «اشکال ندارد خدا که هست و مراقبتونه». دوره آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) تمام کرده بود و عازم کردستان شد و در عملیاتی مجروح شد. او چند بار عازم جبهه شد و حتی شیمیایی شد تا اینکه جنگ تمام شد.

در جریان تفحص مفقودین که عباس آقا به شهادت رسید، حسین آقا به من گفت: «می‌خواهم به تفحص بروم و کار عباس را ادامه بدهم»؛ اصرار دوستان و ما و همچنین سردار باقرزاده مبنی بر اینکه او نرود، بی‌نتیجه بود؛ حسین آقا قبول نکرد. حتی بعضی که نمی‌دانستند حسین آقا زمان جنگ تخریبچی بوده و آشنایی به مناطق عملیاتی دارد، او را از رفتن باز می‌داشتند تا اینکه حسین نیز عازم شد.

اولین روز حضور شهید حسین صابری در عملیات تفحص، فکه؛ حسین با این آمبولانس ۴۰ سردار را به منزل برد

* وقتی که حسین آقا با ۴۰ سردار به خانه آمد

سال ۷۶ در حالی که روی چهارپایه رفته بودم تا پنجره اتاق را تمیز کنم، حسین‌آقا در منزل را باز کرد؛ با ماشین سپاه داخل حیاط خانه آمده بود.

ـ مادر آنجا رفته‌ای چه کار؟

ـ اگر تو نمی‌خواستی من بروم بالای چهارپایه، نمی‌رفتی!

ـ حسین آقا، برای چه این ماشین را آوردی داخل حیاط؟

ـ ۴۰ مهمان داریم.

ـ ۴۰ سردار، در یک ذره ماشین؟

ـ ۴۰ سردار تفحص کردم تا تحویل معراج بدهم.

* مادری که مژده شهادت پسرش را به او داد

حدود یازده ماه از حضور حسین آقا در منطقه می‌گذشت؛ یک شب که به تهران آمد، خوابش را برایم تعریف کرد و ‌گفت: «در خواب آقایی را دیدم قد بلند با عمامه مشکی و با یک خال در سمت راست صورتش، حسن و عباس نیز در کنار او ایستاده بودند؛ هر سه نزدیکم آمدند، آن آقا مرا بغل کرده و بوسید. سپس دستم را گرفت و به سوی ماشینی رفتم و همگی سوار شدیم».

این درست شبیه خوابی بود که برادرش عباس نیز قبل از شهادت برایم تعریف کرده بود.

ـ حسین آقا، دیگر به منطقه و تفحص نرو.

ـ مامان، اگر این را از من بخواهی از خانه می‌روم و حتی شب‌ها را هم در مسجد می‌مانم.

ـ حسین، عباس هم چنین خوابی دیده بود و رفت شهید شد.

وقتی این را گفتم، چهره حسین‌آقا گلگون شد، در گوشه اتاق نشست و لبخندی زد؛ چقدر از این حرفم خوشحال شد.

بعد از اولین سالگرد شهادت عباس آقا در پنجم خرداد، عصر سه‌شنبه ۲۷ خرداد ماه حسین آقا با منزل تماس گرفت و گفت: «مادر یک یخچال برایتان خریده‌ام منتظر باشید برایتان بیاورند». صدای خسته و لحن کلامش مرا به یاد آخرین تماس عباس آقا انداخت.

ـ پسرم، چرا صدایت این طوریه؟

ـ خسته‌ام و می‌خوام برم بخوابم.

ـ حسین آقا! کی می‌آیی دلم شور می‌زنه؟

ـ زود می‌آیم.

صبح روز چهارشنبه ۲۸ خرداد بود؛ با دخترانم بلند شدیم و خانه را تمیز کردیم. سنگینی عجیبی را در سرم احساس می‌کردم؛ به بچه‌ها گفتم امروز حالم خوش نیست؛ انگار اتفاقی افتاده و ما خبر نداشتیم.

به حسین آقا زنگ زدم. یکی از برادران گوشی را در ستاد کمیته جستجو مفقودین اهواز برداشت، گفتم: «تو را به خدا بگویید حسین آقا کجاست؟» گفت: «حاجی خانم همین جاها بود. حاجی خانم... حاجی خانم الان...حسین آقا، حسین آقا ...» ارتباط قطع شد دوباره زنگ زدم و یک نفر دیگری گوشی را برداشت و گفت: «مادر، همین جاهاست الان می‌آید».

بار سوم یکی دیگر گوشی را برداشت و گفت: «مادر، حسین‌آقا خسته‌اند و خوابیده‌اند». آن روز ساعت یازده صبح حسین ‌آقا به آرزویش رسیده بود.

* نمی‌دانستم پسرانم جانباز هستند

عباس آقا و حسین آقا دچار موج گرفتگی و شیمیایی شده بودند؛ آنها دنبال کارت و این بحث ها نبودند؛ من هم نمی‌دانستم؛ یک بار با عباس آقا که به دندانپزشکی رفته بودیم، پزشک معالج نتوانست کاری کند و گفت: «ایشان موجی است!». عباس آقا از این حرف دکتر ناراحت شد؛ آن موقع فهمیدم که او در جنگ دچار موج‌گرفتگی شده است.

* در بحث خرج بیت‌المال مراقبت می‌کردند

بچه‌ها خیلی به بحث خرج بیت‌المال حساس بودند؛ یک بار همسایه‌مان به عباس آقا گفت: «با ماشینت مرا ببر تا این کپسول گاز را پر کنم» پسرم جواب داده بود: «نه این ماشین برای بیت‌المال است». آنها خیلی در این مسائل مراقبت می‌کردند.

* بچه‌هایم همیشه کنارم هستند

بچه‌ها گاهی اوقات به خوابم می‌آیند؛ بیشتر در ایام سالگردشان وقتی که کمی ناراحت می‌شوم به خوابم می‌آیند؛ یک‌بار که خیلی ناراحتی کردم، به خوابم آمدند و گفتند: «مادر این‌قدر ناراحتی می‌کنی ما اذیت می‌شویم می‌رویم، ببین ساک‌هایمان را بستیم». بعضی وقت‌ها به خوابم می‌آیند می‌گویند ما در کنارت هستیم. گاهی همسایه‌ها بچه‌ها را در خواب می‌بینند که در حال کمک کردن، خوشامدگویی به مهمانان هستند.

* شهدای گمنام هم به ما سر می‌زنند

قبل از اینکه بیماری آتروز در قسمت پای من شدت پیدا کند، صبح‌های جمعه به قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س)می‌رفتم؛ در قطعه ۴۰، شهدای گمنام دفن هستند؛ آنجا چایی،‌ حلیم جو، نان و پنیر به مردم می‌دادم.

یک شب خوابیده بودم و در عالم رؤیا دیدم دَرِ حیاط‌‌مان باز شد؛ جوان‌هایی با ماشین سپاه به خانه‌مان آمدند؛ نشسته بودم و گفتم: «کی در را باز کرد شما آمدید، تو؟» گفت: «مگر دیروز شما به دیدن ما نیامدید، مراسم گرفتید، ما هم آمدیم به شما سر بزنیم» آن جوان‌ها همان شهدای گمنام قطعه ۴۰ بودند.

* حرف آخر

وصیت حسن آقا، عباس آقا و حسین آقا رعایت حجاب، کمک به نیازمندان پیروی از ولایت فقیه و اقامه نماز اول وقت بود. بچه‌های ما در این راه بودند ‌ما هم به مردم و جوانان می‌گوییم که به وصایای شهدا عمل کنند. هر کسی باید خودش فکر کند که اگر مملکت خدای نکرده مثل سایر ممالک می‌شد، چه بلایی بر سرمان می‌آمد؟!

بچه‌های من برای خدا زندگی کردند، در زندگی‌شان به خانواده‌های شهدا سر می‌زدند و به آنها خدمت می‌کردند، شهادتشان هم برای خدا بود؛ پس راه شهدا را ادامه بدهیم و نگذاریم که امر به معروف و نهی از منکر در جامعه کمرنگ شود.

و در پایان دعا می‌کنم برای سلامتی رهبر معظم انقلاب و خادمین انقلاب اسلامی و اینکه سوریه و ممالک اسلامی از دست تروریست‌ها و وهابیون نجات پیدا کند.


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دو شنبه 24 شهريور 1393 ساعت 22:14 | بازدید : 534 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

شهیدی كه نشانی قبرش راداد

شهید حمید(حسین) عربنژاد فرزند اکبر متولد سال 1345 در شهر خانوک از توابع استان کرمان،پس از طی نمودن دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی جهت ادامه تحصیل راهی شهر کرمان شد. با شروع جنگ تحمیلی و فرمان بسیج از سوی امام خمینی(ره) مدرسه را رها کرد و راهی دانشگاه عشق شد...

پس از مدتی حضو در جبهه حق ، به مرخصی آمد و برای بار دوم در حالی که لباس سبز پاسداری را به تن نموده بود ،مجددا" به جمع حماسه سازان دفاع مقدس پیوست. در عملیات بیت المقدس آرپی جی بر دوش داشت و به شکار تانکهای بعثی پرداخت و یک شب مانده به آزادی خرمشهر ، خودش را از قید دنیا آزاد نمود و به ملاء اعلا پیوست.شهید حمید عربنژاد در این عملیات مفقودالاثر گردید و امسال بر دوش مردم روزه دار محله پامنار تهران تشییع و در مسجد فائق دفن گردید.

                       

 

آقای یزدی زاده از اهالی کاظم آباد (35 کیلومتری کرمان) می گوید:شبی داشتم از تلوزیون مراسم تشییع شهداء را تماشا می کردم ، دلم گرفت و حال عجیبی به من دست داد با خودم گفتم کاش من هم در جمع این مردم برای تشییع و خاکسپاری شهدا حاضر بودم با همان حال خوابیدم . در عالم خواب همان تشییع با شکوه را دیدم ولی با عظمت تر ، پس از تشییع ، یک برادر پاسدار آمد و گفت با شما کار دارند وقتی رفتم، به من گفتند شما باید خاکسپاری شهدا را انجام دهی. شروع کردم زیر لب اشعاری از امام حسین(ع) و گودال قتلگاه زمزمه کردم و شهدا را داخل قبر قرار می دادم. سومین شهید را که گذاشتم یک دفعه متوجه شدم قبر روشن و به اندازه یک اتاق بزرگ شد    

    

و شهید بر تختی نشست ترس بر من غلبه کرد خواستم از قبر خارج شوم  و یک دفعه به خودم آمدم و گفتم که شهید که ترس ندارد. برگشتم شهید به من گفت همان شعر هایی که زمزمه می کردی بخوان من می خواندم و او سینه می زد.پس از چند لحظه گفت :فلانی از تو یک خواهش دارم من حسین اکبر هستم ، بچه خانوک . باید بری به پدرم بگویی . که من در اینجا دفن هستم و نفر سومم.

تاکید کرد که حتما" بروم و در مقابل به من قول شفاعت داد. از خواب بیدار شدم گریه می کردم ساعت 1/5 بامداد بود.خانمم بیدار شد برای او خوابم را تعریف کردم.

دو روز بعد از برادر عیالم خواستم که او برود و خانواده شهید خبر بدهید ، گذشت و خبری نشد خودم با موتور سیکلت رفتم خانوک از چند نفر سئوال کردم با توجه به گذشت 24 سال کسی یادش نبود. رفتم گلزار شهدا آنجا هم متوجه نشدم از یک نفر که آنجا بود پرسیدم او گفت: به این نام یک نفر را دفن کرده اند . جنازه اش را همان سالها آورده اند با نا امیدی برگشتم به طرف کاظم آباد.

همسر گفت باید از یک فر مسن تر بپرسی . یک نفر داشت از روبرو می آمد ، از او سئوال کردم آیا شما شهیدی به نام حسین اکبر می شناسی که مفقود باشد.گفت بله پسر خواهرم هست. گفتم با پدر ایشان کار دارم داشتیم صحبت می کردم که ماشینی رسید.پدر شهید بود به اتفاق هم به خانه ایشان رفتیم و من جریان خواب را تعریف کردم چند عکس شهید آنجا بود به همسرم در گوشی گفتم شهیدی که خواب دیدم بین اینها نیست پدرشهید متوجه شد و رفت عکس دیگری را آورد و دیدم همان عکس شهیدی است که من درخواب دیده ام.

یکی از همرزمان شهید درادامه این جریان می گوید:پدر شهید با من تماس گرفت و موضوع خواب را گفت. بنا شد در این خصوص تحقیق شود. بلافاصله از طریق هیئت مددکاری ایثارگران کرمان جناب سرهنگ ورزنده شماره ستاد معراج را پیدا کردم و پس از چند روز توانستم با مسئول امور شهدا صحبت کنم پرسیدم آیا به تازگی تشییع پیکر شهید در تهران داشته اید ، گفت بله پنج شهید در روز شهادت مولا امیرالمومنین (ع) تشییع و در خیابان ایران محله پامنار مسجد فائق دفن شده اند.

مشخصات شهدا را خواستم (مشخصاتی مثل محل شهادت ، نام لشکر یا تیپ، سن با توجه به آزمایش پزشکی قانونی) وقتی مشخصات را خواند.سومین شهید مربوط به ثارالله کرمان بود و سن وی 16 ساله و محل شهادت هم درست بود. باز هم با همرزم دیگر شهید سرهنگ شهریاری و برادران عملیات جناب سرهنگ ندافیان نقشه منطقه عملیاتی و محل شهادت وی را تست کردیم و یقینمان بیشتر شد. بلافاصله با دفتر سردار باقرزاده مسئول پیگیری کمیسیون امور مفقودین مکاتبه نمودم و جریان را به اطلاع ایشان رساندم.

با پیگیری های که شد ایشان گفتند خانواده شهید را جهت زیارت به تهران اعزام نمائید به اتفاق خانواده شهید جهت زیارت قبرش به تهران رفتیم .معلوم شد شهید بزرگوار حمید(حسین)عرب نژاد پس از حدود 24 سال مفقودیت روی دست روزه داران محله پامنار تهران در روز شهادت مولا امیرالمومنین علی(ع) تشییع و در مسجد فائق به خاک سپرده شده است.

پدر شهید می گوید: بچه باهوشی بود، اهل نماز، مسجد و درس بود.در سن 16 سالگی تصمیم گرفت به جبهه برود و میگفت:تا وقتی در کشور جنگ هست ،من نمی توانم با آرامش به مدرسه و کلاس درس بروم حالا می روم می جنگم و بعد از جنگ درس می خوانم.من تا به حال همیشه احساس میکردم او زنده است و برمی گردد شاید اسیر شده باشد شهادتش را باور نمی کردم از زمانی که قبر شهید را در تهران زیارت کردم و از دلائلی که موضوع مفقودیت ایشان را به شهادتش اثبات کرد پس از 24 سال انتظار متوجه شدم که شهید شده و در کجا دفن شده ،به آرامش رسیدم وگویی گم کرده چندین ساله ام را پیدا کردم.خواهر شهید میگوید:در نامه ایی به خانواده در زمانی که جبهه بود نوشته:((اگر میخواهی مشهور شوی گمنام باش واگر 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0