.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

ای دوست کجایی؟

من با همه‌ی درد جهان ساختم اما 
با درد تو هر ثانیه در حال نبردم 
تو دور شدی از من و با این همه یک عمر 
من غیر تو حتا به کسی فکر نکردم 

من خسته تن از این همه تاوان جدایی 
ای بی‌خبر از حال من امروز کجایی 
من صبر نکردم که به این روز بیفتم 
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی 
ای دوست کجایی؟ 

انقدر که راحت به خودم سخت گرفتم 
از عشق شده باور من درد کشیدن 
گیرم همه آینده‌ی من پاک شد از تو 
با خاطره‌های تو چه باید بکنم من 

من خسته‌ام از این همه تاوان جدایی 
ای بی‌خبر از حال من امروز کجایی 
من صبر نکردم که به این روز بیفتم 
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی 
ای دوست کجایی؟ 

 

احسان خواجه امیری جدایی خاطره درد دوری عشق
 


:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : دو شنبه 14 ارديبهشت 1394
.

شب آخر

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود 
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود 

 

چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری 
چه قصه‌ی محقری، چه اول و چه آخری 

ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم 
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه‌ها هستیم 

سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود 
نمی‌دیدیم و می‌رفتیم، هزاران سایه با ما بود 

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

در آن هنگامه‌ی تردید، در آن بن‌بست بی‌امید 
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود 
در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود 
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود 

اردلان سرفراز

 

تنهایی داریوش سکوت شب نگاه
 


:: بازدید از این مطلب : 352
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : دو شنبه 14 ارديبهشت 1394
.
 
غم انگیز ترین داستان جهان
با خودش وعد کرده که امشب به او بگوید. نمی شود که تا آخر عمر همینطوری نگفته بماند. فکر که می کند یادش می آید از اولین باری که تصمیم گرفته بود بهش بگوید، دو سال می گذرد. هر بار که خواسته بود بگوید چیزی جلویش را گرفته بود. خنده دار بود، خیلی خنده دار، آنقدر خنده دار که همیشه اعصابش به خاطر این قضیه خورد بود. یادش می آمد که حاج آقا درست گفته بود، با این که شب عقد حالش چندان خوب نبود و هنوز در حال و هوای عشق قدیمی اش بال می زد و باورش نمی شد که دیگر شاید هیچ وقت او را نبیند، و فکر می کرد همه چیز یک شوخی است و بس، اما جمله هایی را که حاج آقا گفته بود فراموش نکرده بود! یاد حرف تنها معلم  روستا افتاده بود: «در این جاهایی که شما زندگی می کنید هیچ چیز پیش بینی نمی شود، باید زور زد، خیلی باید زور زد؛ ولی خب نتیجه همیشه آن چیزی می شود که دیگران می خواهند. آن چیزی که پدر دستور می دهد و یا مادر میانه های شب به گوش پدر خوانده است و با اینکه پدر احساس کرده است خواسته اش چندان به جا نیست؛ ولی خب، به خاطر راضی کردن آن شب مادر هم که شده مجبور شده قبولش کند.»

 

قسم خورده بود که مادرش را هیچ وقت نبخشد. آمدن به خانه ی کسی که تا شب عقد هیچ وقت او را ندیده و حتی اسمش را نمی دانست و نمی خواست بداند، ظالمانه تر از آن بود که جایی برای بخشش داشته باشد. در این دو سالی که روستای خودشان را ترک کرده بود فقط یک بار به خانه ی پدرش رفته بود، آن هم به اجبار شوهرش که می گفت به پدرش خیلی ارادت دارد و نمی خواهد پشت سرش حرف بزنند و یا فکر کنند غیرت یک شب دور شدن از زنش را ندارد. شوهرش گفته بود:«خوب نیست بهش بگن مرده ی زنشه." شوهرش واقعا کشته مرده اش بود. خیلی دوستش داشت. هیچ وقت اجازه نمی داد زیاد خودش را خسته کند. خودش هم از زندگی اش راضی بود. یعنی مجبور بود که راضی باشد. از همان اول برایش خط و نشان کشیده بودند؛ «تا شوهرت حرف نزده، حرف نمی زنی، هر وقت ازت خواست باید حاضر باشی، مرد را با همین چیزها باید نگه داشت، باید زود بچه بیاری، بچه قفل اطمینان زندگیه، به مردا که نمی شه اعتماد کرد، خدا می دونه چی تو فکرشون می گذره.» به هر صورت راست شکمش را گرفته بود و آمده بود تا اینجا، تا جایی که می دانست دیگر همه ی پل های پشت سرش را ویران کرده است. با وفاداری اش، با احترامش و با حس دوست داشتنی که در شوهرش ایجاد شده بود. یواش یواش می توانست دوستش داشته باشه. راه دیگری هم نبود، بچه اشون یک ساله بود. همون شب های اول، رو حساب این حرف که به مردها نمی شود اعتماد کرد، کار را یکسره کرده بود. بچه قشنگ بود. چشمهایش به مادرش رفته بود. لب و گونه هایش هم همینطور. شوهرش گفته بود:«اگه به تو بره که مطمئنم برامون دردسر درست می کنه. منو ببین از کجا اومدم روستاتون تو رو پیدات کردم!" و او همیشه خواسته بود بگوید؛ ولی تو که منو ندیده بودی؛ دلش نیامده بود بگوید، ترسیده بود یک وقت دلش بشکند.

چه زود شب شده بود. شب های جمعه همیشه زود می آید. جلوی آینه ایستاده است و موهای بلندش را شانه می کند. یک شانه ی استخوانی دسته دار که شوهرش از شهر برایش آورده است. به آینه خیره شده و جمله هایی را که امشب قرار ات به شوهرش بگوید با خود مرور می کند. رایحه ی صابون شهری در اطاق پیچیده است. همان صابونی که شوهرش بویش را خیلی دوست دارد. بدنش را چند بار صابون زده است و قبل از حمام همه ی کارهایش را تمام کرده تا مبادا عرق بکند و بوی صابون از بین برود. موهایش را با دست چپش از پشت می گیرد و با دست راستش دستی به گردنش می کشد. انحنای گردنش را طی می کند و وقتی انگشت سبابه اش به انگشتان دیگرش می رسد سرش را پایین می گیرد و نگاهی به انگشتانش می اندازد. رطوبتی را که روی انگشتانش مانده به آستین بالاپوشش می مالد و بعد بی آنکه چشم از تصویرش در آینه بردارد از بالای گردن دستش را به زیر پالا پوشش می برد و باز هم دستش را که بیرون می آورد نگاهی به انگشتانش می اندازد. قطره های ریز عرق بعد از حمام را احساس می کند که روی پشتش به پایین می غلتند و کمی بعد پخش می شوند و پوستش را نوازش می کنند. با یک جوارب بلند زنانه موهایش را می بندد و روسری اش را سرش می اندازد. بدون روسری قشنگ تر است. یک بار دیگر روسری را بر می دارد و باز هم به تصویرش در آینه خیره می ماند که صدای باز شدن در را می شنود. شوهرش است. او را جلوی آینه می بیند، بی آنکه سلام کند جلو می آید، روسری را از دستش می گیرد و با اکراه می پرسد:«امشب چه قشنگ شدی!» و خودش را به او می چسپاند. موهایش را از جلوی صورتش پس می زند، دست هایش بوی طویله و خاک می دهند، بوی آهن زنگ زده، بوی پشم گوسفند. سرش را به سینه ی مرد می چسباند، سینه اش بوی عرق می دهد، همان بوی همیشگی، همان بوی شب دوم. همان بویی که فقط شب اول سراغش نیامده بود. آمیخته ی بوی عرق مرد و نرینگی، پشم گوسفند و خاک و آهن زنگ زده. شوهرش او را کاملا در آغوش کشیده است، طوری که نمی تواند حرکت کند. روی زمین دراز کشیده اند و مرد نفس نفس می زند.  همه چیز فقط چند دقیقه طول کشیده است و او هنوز همان حالت اول را دارد. فقط به جمله هایش فکر می کند که هر چند ثانیه یک بار تغییر می کنند. مرد کنار او دراز کشیده و به سقف خیره شده است. هنوز تصمیمش قطعی است. سرش را به گوش مرد نزدیک می کند و با لحنی رئوف و مهربان، آرام زیر گوشش زمزمه می کند:«جلال، من اسمم کلثومه، معصومه نیست.»

 

پ.ن: تو تقسیم نشدنی هستی! مگر می شود تو را با کسی تقسیم کرد٬ مگر می شود؟!



:: بازدید از این مطلب : 372
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 12 ارديبهشت 1394
.

داستان غم انگیز چهارم
عاشقانه…
کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم …
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم …
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو ت****** دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس …
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم …
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام …
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین …
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم …
پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو ت****** بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای تر******دن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست …
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز …
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد …
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد …
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم …
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم …
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی …
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه …



:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 12 ارديبهشت 1394
.

شگرد پسرک در مقابل نادر شاه

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد

 

 


:: بازدید از این مطلب : 397
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 12 ارديبهشت 1394
.

فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ 
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

 

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ 
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !



:: بازدید از این مطلب : 364
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 12 ارديبهشت 1394
.

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا

 

 



:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 12 ارديبهشت 1394
.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو...



:: بازدید از این مطلب : 333
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 12 ارديبهشت 1394
.

داستان زیبا و عاشقانه ی دلیل عشق

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:


چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟


دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم


تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...


دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!پس من هنوز هم عاشقتم

 

 


:: بازدید از این مطلب : 301
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 12 ارديبهشت 1394
.

داستان عاشقی واقعی(حتما بخونید)

دوم ابتدايي بودم تازه خونمون رو عوض كرده بوديم بابام به خاطرضرر زيادي كه كرده بود مجبور شد حتي خونمون رو هم بفروشه و يه خونهء كوچيكتر بگيره روز اول بود كه اومده بوديم تو اون محل اثاث كشي تموم شده بود ومنو بابام در خونه بوديم بابام كليد انداخت كه درو باز كنه يهو يه دختر 6 ساله با يه بلوزدامن سفيد تور دار عين مال عروسا از كنارمون رد شد من نمي دونم چرا وقتي اون رو ديدم يه جوري شدم نمي دونم چي بود ولي يه چيزي بود كه تا اون موقع احساسش نكرده بودم فقط شنيدم بابام گفت ماشالله!!! اين دخترِ كيه خدا نيگهش داره 

از اون روز به بعد همش يه موقعهايي ميو مدم تو كوچه كه ببينمش ديگه عادت كرده بودم هر روز ببينمش و اون حس هر بار كه مي ديدمش قوي تر مي شد بعدها فهميدم اون عشقي كه مي گن همينه 

من كه با عوض كردن خونمون مخالف وخيلي ناراحت بودم حالا نه تنها ناراحت نبودم راضي وشاد هم بودم 

سالها مي گذشت و من علاقم نسبت به اون بيشتر مي شد جوري كه تمام زندگيمو گرفته بود آرزوهام رو با بودن اون مي ساختم اصلا آرزويي بجز اون نداشتم 

بارها تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم اما وقتي مي ديدمش انگار لال مي شدم هر چي تلاش مي كردم نمي تونستم برم جلو گفتم تلفني باهاش حرف بزنم اما تا صداش رو مي شنيدم قلبم همجين به تپش مي افتاد كه مي خواست قفسه سينمو بتركونه و زبونم هم بند ميومد اصلا لال مي شدم 

چه دعواهايي كه به خاطرش با بچه هاي محل يا كسايي كه دنبالش مي افتادن نكردم 

اما حتي يكبار نتونستم حرفم رو بهش بگم 

يادمه يه روز نشسته بودم درس بخونم كه ديدم در مي زنن رفتم درو باز كردم ديدم پشت دره يهو انگار يه تانكر اب سرد رو سرم خالي كردن ... نمي دونم چي شد فقط در بسته بود من يه تيكه گوشت نذري تو دستم بود 

اون روز تا شب گيج بودم، يه گيجيه باحال درس مرس كه اصلا، كتابو نيگا مي كردم چهرش تو نظرم مجسم مي شد 

همينطور ما بزرگ مي شديم ومن بي عرزه نمي تونستم حرفم رو بهش بگم 

حالا من 18 سالم بود و اون 15 سال ديگه واسه خودش خانومي شده بود تو محل خودش و خواهرش به نجابت معروف بودن و همچنين به زيبايي! 

من دست به هيچ كار زشتي نمي زدم حتي نيگاي دختراي ديگه هم نمي كردم اون پيش من تبديل به يه موجود مقدس شده بود مي گفتم اگه اين كارو بكنم ديگه لياقت اون وجود پاك رو ندارم و اون ديگه منو نمي خواد 

يه روز كه رفته بودم در مدرسشون تا از دور ببينمش ديدم يه پسره افتاده دنبالش اقا ما هم خونمون به جوش اومد رفتيم به پسره گير داديم پسره هم گفت برو بابا اين چند ماهه با من دوسته ما همديگرو مي خوايم ديگه هم مزاحم ما نشو 

من كه باور نمي كردم تا شب گيج بودم ...شب تا صبح خواب به چشمام نرفت و بالاخره تصميم گرفتم فردا بهش تلفن بزنم و بهش بگم چقدردوسش دارم فردا به هر جون كندني بود باهاش حرف زدم خودم رو معرفي كردم وگفتم كه دوسش دارم ولي اون گوشي رو گذاشت نمي دونم رو زمين بودم يا رو هوا اما خوشحال كه حرفم رو بهش زدم 

و فكر مي كردم حتما خجالت كشيده حرف بزنه خلاصه انگار دنيا رو بهم داده بودن بعد از ظهرش ديدم در مي زنن  رفتم درو باز كردم ديدم اون پسرست با چهرهء عصباني منم سريع برگشتم يه چيز پوشيدم رفتم كه برم يه جاي خلوت دعوا 

ولي وقتي گفت كه ادرس خونه مارو اون دختر بهش داده و گفته كه بهم بگه ديگه براي من زنگ نزنه وگرنه مامانش رو مي فرسته در خونهء ما راهمو برگردوندم به طرف خونه رفتم توي دستشويي تامي تونستم گريه كردم   
از اون به بعد وقتي مي ديدمش يه تنفر عجيبي نسبت بهش درونم پيدا مي شد 

بعدها اون پسر رو ديدم و فهميدم اونرو سر كار گذاشته و بعد از كلي تيغ زدن رفته با يكي ديگه دوست شده... 

آخر یه سری از عشق ها همین میشه چون ما نمیتونیم درست انتخاب کنیم ......

عزیزان من تو انتخابتون خیلی دقت کنید چون یه سری از آدما کارشون هوس بازیه...

همانطور که در نظرسنجی وبلاگ میبینید آمار کسانی که تو عشقشون شکست خوردن از همه بالا تره پس مواظب باشید به چه کسی دل می بندید...



:: بازدید از این مطلب : 342
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 12 ارديبهشت 1394
.
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی