.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت
اثرات گناهان؛
گناهی که رزق راحبس می کند/گناهی که مرگ راجلو می اندازد
بررسی اثرات برخی از گناهان در کلام آیت الله قرهی در شرح دعای ابوحمزه.
به این مطلب امتیاز دهید
0 0

به گزارش سرویس دینی جام نیوز، آیت‌الله روح‌الله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) حکیمیه تهران به مناسبت ماه مبارک رمضان به شرح دعای ابوحمزه ثمالی پرداخت که مشروح آن در ادامه می‌آید:

*گناهی که نعمت‌ها را تغییر می‌دهد
 
روایتی بیان کنم که بدانید یک دلیل اینکه دعا مستجاب نمی‌شود و حال دعا نداریم و وضعمان درست نیست، همین است که گناه ما را بیچاره کرده است. اتّفاقاً روایتی را انتخاب کردم که فرازهایی از دعای کمیل است که امشب می‌خواهیم بخوانیم. یکی از آن مطالب، این است که انسان در مقابل بزرگ‌تر خودش زبان‌درازی کند که همین عامل گناه است. البته بنده نکاتی را در مورد پدر و مادر در کتاب دو گوهر بهشتی بیان کردم. بزرگان و اعاظم ما می‌گویند: یک نکته بسیار مهم که قرآن می‌گوید: حتّی به پدر و مادر، اف هم نگویید، این است که از همین اف گفتن زبان، یک موقع می‌بینی زبان آن‌قدر جلو می‌رود که دیگر گناهی از او سر می‌زند که برایش خیلی راحت است، مثلاً فحش می‌دهد، حرف‌های رکیک می‌زند و ... .
 
در جلد دوم علل الشرایع از حضرت صادق القول و الفعل، امام جعفر صادق(ع) آمده که فرمودند:
 
«الذُّنُوبُ‏ الَّتِی‏ تُغَیِّرُ النِّعَمَ‏ الْبَغْیُ« از گناهانی که نعمت‌ها را تغییر می‌دهد، تجاوز به حقوق دیگران است.
 
*گناهی که پشیمانی به بار می‌آورد
 
«وَ الذُّنُوبُ الَّتِی تُورِثُ النَّدَمَ الْقَتْلُ» گناهی که پشیمانی به بار می‌آورد و دیگر هیچ کاری نمی‌شود کرد، قتل است.
 
*گناهی که بدبختی و گرفتاری می‌آورد
 
«وَ الَّتِی تُنْزِلُ النِّقَمَ الظُّلْمُ» آن گناهی که باعث می‌شود نقم و بدبختی و گرفتاری بیاید، ظلم است، ظلم به دیگران نکنیم. اولیاء خدا می‌گویند: اگر کسی به خودش ظلم کند، دیگر به دیگران هم راحت ظلم می‌کند، ظلم به خودت این است که  زبانت را رها کنی، چشم را رها کنی و ... . بارها بیان کردم: قیافه‌ای را که من و شما داریم، چه کسی خلق کرده؟ اگر به جمال ظاهری‌مان بنازیم که گِلمان خوش است یا به ظاهر عوامی خوشگل هستیم یا بدگل و ...، چه فایده دارد؟! مگر دست ما بوده است. همین خوشگل‌ها هستند که اگر یک آب جوش بر صورتشان بریزد، تمام است. یا چه جوان‌های زیبارویی که در قبر خوابیدند و اگر امروز بروید قبرشان را بشکافید، با وحشت بیرون می‌آیید که جز چهار پاره استخوان از آن‌ها چیزی نمانده است. ما از اسکلت خودمان هم می‌ترسیم. لذا باید این‌ها را مواظبت کرد. بالاترین ظلم که ظلم به دیگران می‌آورد، ظلم به نفس خود انسان است، ظلم به دست، زبان، چشم، گوش و .. است. این گوشم را به چه می‌سپارم؟ کدام آواها را می‌شنوم؟ آواهای الهی یا ترانه‌ها و موسیقی؟! گوشی که به سراغ گناه گوش دادن رفت، به سمتی رفت که صحبت نامحرم را بشنود و لذّت ببرد، این دستی که به سمت گناه رفت که چت کند و ...، چشمی که می‌رود صور قبیحه را می‌بیند و ...، معلوم است حالش عوض می‌شود، این زبان دیگر توفیق ندارد، این گوش حوصله دعا شنیدن ندارد. چشم حوصله نگاه کردن به آیات و دعا را ندارد. همه این‌ها گرفته می‌شود. لذا اگر به خودت ظلم کنی، بعد به دیگران هم ظلم می‌کنی.
 
*گناهی که پرده‌ها را می‌درد
 
«وَ الَّتِی تَهْتِکُ السُّتُورَ شُرْبُ الْخَمْرِ» آنچه که عامل می‌شود پرده‌ها بالا برود و آبرو و حیثیت طرف برود، شرب خمر است که امّ الفساد است و عامل برای همه گناهان می‌شود. عقل انسان ضایع و زایل می‌شود. طوری که فخر می‌کنند که به تعبیر خودشان به پارتی و عروسی مختلط و ... رفتند و در ابتدا به اتاقی رفتند و نعوذبالله مشروب الکلی خورده‌اند. این‌ها را فخر می‌دانند. خاک بر سر بشر که کارش به کجا رسیده که به آنچه شیطان خودش قسم خورده که من از این راه بندگانت را به زمین می‌زنم، فخر می‌کند!
 
*گناهی که رزق را حبس می‌کند
 
«وَ الَّتِی تَحْبِسُ الرِّزْقَ الزِّنَا»  این مطلب را خیلی مراقبت کنیم. حالا ما کاری نداریم که دولتمردانمان بلد نیستند - که متأسفانه نیستند و چقدر هم حضرت امام از اقتصاد مقاومتی بیان می‌فرمایند و این‌ها گوش نمی‌دهند - امّا یک دلیل اینکه رزقمان، حبس می‌شود، زنا است. بیان کردم که آیت‌الله مولوی قندهاری می‌فرمودند: آیت‌الله العظمی سیّدابوالحسن اصفهانی در درس خارج فقه خود یک بار این کلمه را می‌گفتند و بعد از آن می‌گفتند: همان عمل شنیعه. می‌گفتند: آقا این فقه است، آیه قرآن است که فرموده: «الزانی و الزانیة»، امّا ایشان می‌فرمودند: به خدا قسم نمی‌توانم بگویم، از اسمش هم متنفّر هستم. بعضی از اسم گناه بدشان می‌آید. بعد آن‌وقت نعوذبالله این عمل صورت بگیرد و مع‌الأسف آماری به ما می‌دهند که انسان وحشت می‌کند. من این‌ها را دروغ می‌دانم و می‌گویم نیست. مگر می‌شود؟! امّا عزیزم! رزق را حبس می‌کند. انسان چقدر باید پست و رذل شود که او با کس دیگر و این هم با کس دیگر باشد. چقدر شهوت بر وجودش غلبه کرده که این‌قدر رذل شده است که با همسر دیگری ...؟! اصلاً بیان این مطالب هم حال انسان را به هم می‌زند.
 
*گناهی که مرگ را شتاب می‌بخشد
 
«وَ الَّتِی تُعَجِّلُ الْفَنَاءَ قَطِیعَةُ الرَّحِمِ» آن چیزی که عامل می‌شود همه چیز از بین برود و مرگ به تعجیل افتد، قطع رحم و بریدن خویشاوندی است.
 
*گناهی که مانع استجابت دعا می‌شود
 
«وَ الَّتِی تَرُدُّ الدُّعَاءَ وَ تُظْلِمُ الْهَوَاءَ عُقُوقُ الْوَالِدَیْن‏». آن چیزی که عامل می‌شود دعا از بین برود و برگردد و زندگی را تیر و تار می‌کند، عقوق والدین است. «و هذا الرجل لا دعاء إلّا أخرس ذنبه» دیگر چنین کسی زبانس به دعا در نمی‌آید، مگر اینکه گنگ باشد. اگر انسان در مقابل پدر و مادر، بی‌ادب شد، به گناه دیگر هم می‌افتد. وقتی در ابتدا یک اُف یا اَه یا ولش کن و برو بابا گفت، کم کم کارش به جاهای دیگر می‌کشد و معلوم است دیگر این زبانش به دعا باز نمی‌شود، گوش از دعا و مناجات بدش می‌آید و ... .
 
خاضعانه و خاشعانه بخواهیم: ای خدا! وضع ما را وضع اولیاء و خوبان درگاهت قرار بده و از این حال گناه و بیچارگی خلاصی مرحمت بفرما. خدایا! خودت کاری کن که تنفّر از گناه در وجود ما شکل گیرد، چون خودمان نمی‌توانیم. خدایا! حبّ به عبادت و دعا را در وجود ما قرار بده./فرهنگ نیوز


:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : سه شنبه 16 تير 1394
.
همزمان با پروژه بازسازی عتبات عالیات؛
کشف ادوات جنگی و نیزه‌های شکسته واقعه عاشورا
اخیرا صحبت هایی مبنی بر اینکه نیزه های شکسته و ادوات جنگی روز عاشورا در منطقه کربلا کشف شده است شنیده می شود تا آنجا که این خبر گاهی مرز حقیقت تا شایعه را در ذهن ها پدیدار می سازد...
به این مطلب امتیاز دهید
0 0

به گزارش سرویس دینی جام نیوز، عشق و ارادت به خاندان اهلبیت علیهم السلام در طول تاریخ، در میان شیعیان آنان در حال نور افشانی بوده و هست و اشتیاق کشف حقایق و واقعیت های بیشتر از زندگی معصومین روز به روز در میان پیروان آنان در حال فزونی است.



واقعه عاشورا و حماسه آفرینی حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و یاران با وفای ایشان در این میان از حرارت بالایی در دلهای شیعیان و دوستداران خاندان اهلبیت علیهم السلام برخوردار است و دیدگان مشتاق عاشقان خاندان پیامبر با اشتیاقی مثال زدنی، در پی کشف حقایق و واقعیت های بیشتری از جزییات حماسه کربلا است.

 

 

اخیرا صحبت هایی مبنی بر اینکه نیزه های شکسته و ادوات جنگی  روز عاشورا در منطقه کربلا کشف شده است شنیده می شود تا آنجا که این خبر گاهی مرز حقیقت تا شایعه را در ذهن ها پدیدار می سازد. به همین منظور باشگاه خبرنگاران به سراغ حسین پلارک رییس ستاد بازسازی عتبات رفته تا صحت و سقم این خبر را جویا شود:



وی در این خصوص گفت: طی حفاری هایی که برای توسعه حرمین شریفین در کربلای معلی انجام داده ایم، برای شناخت زمین و سطح آب از صحن ها و محل هایی نمونه برداری و گودبرداری کردیم که در این نمونه برداری ها به قطعات فلزی در عمق هشت متری زمین رسیدیم.

 


پلارک افزود: پس از بررسی های مختلف توسط مهندسین پروژه، تکنسین ها و همکاران عراقی به این نتیجه رسیدیم که این قطعات فلزی اکسیده شده نمی تواند فلز دیگری به جز ادوات جنگی مربوط به صحنه نبرد کربلا باشد.



:: بازدید از این مطلب : 528
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : دکتر مولایی
ت : سه شنبه 16 تير 1394
.
محراب شکسته؛
ماجرای شهادت امیرالمومنین على علیه السلام
تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقیاء .
به این مطلب امتیاز دهید
0 0

به گزارش سرویس دینی جام نیوز، على علیه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت به كوفه در صدد حمله به شام بر آمد و حكام ایالات نیز در اجراى فرمان آن حضرت تا حد امكان به بسیج پرداخته و گروه‌هاى تجهیز شده را به خدمت وى اعزام داشتند.

 

تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نیروهاى اعزامى از اطراف وارد كوفه شده و به اردوگاه نخیله پیوستند، على علیه‌السلام گروه‌هاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با كوشش شبانه روزى خود در مورد تأمین و تهیه كسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را به عمل آورد، فرماندهان و سرداران او هم كه از رفتار و كردار معاویه و مخصوصا از نیرنگ‌هاى عمرو عاص دل پر كینه داشتند در این كار مهم حضرتش را یارى نمودند و بالاخره در نیمه دوم ماه مبارك رمضان از سال چهلم هجرى على علیه السلام پس از ایراد یك خطابه غراء تمام سپاهیان خود را به هیجان آورده و آنها را براى حركت به سوى شام آماده نمود ولى در این هنگام تقدیر، سرنوشت دیگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقیم گردانید.

 

 

فراریان خوارج، مكه را مركز عملیات خود قرار داده بودند و سه تن از آنان به اسامى عبدالرحمن بن ملجم و برك بن عبدالله و عمرو بن بكر در یكى از شب‌ها گرد هم آمده و از گذشته مسلمین صحبت می‌كردند، در ضمن گفتگو به این نتیجه رسیدند كه باعث این همه خونریزى و برادر كشى، معاویه و عمرو عاص و على علیه السلام می‌باشند و اگر این سه نفر از میان برداشته شوند مسلمین به كلى آسوده شده و تكلیف خود را معین مى ‏كنند، این سه نفر با هم پیمان بستند و آن را به سوگند مؤكد كردند كه هر یك از آنها داوطلب كشتن یكى از این سه نفر باشد.

 

عبدالرحمن بن ملجم متعهد قتل على علیه السلام شد، عمرو بن بكر عهده‏ دار كشتن عمرو عاص گردید، برك بن عبدالله نیز قتل معاویه را به گردن گرفت و هر یك شمشیر خود را با سم مهلك، زهر آلود نمودند تا ضربتشان مؤثر واقع گردد نقشه این قرار داد به طور محرمانه و سرى در مكه كشیده شد و براى این كه هر سه نفر در یك موقع مقصود خود را انجام دهند شب نوزدهم ماه رمضان را كه شب قدر بوده و مردم در مساجد تا صبح بیدار می‌مانند براى این منظور انتخاب كردند و هر یك از آنها براى انجام ماموریت خود به سوى مقصد روانه گردید، عمرو بن بكر براى كشتن عمرو عاص به مصر رفت و برك بن عبدالله جهت قتل معاویه رهسپار شام شد ابن ملجم نیز راه كوفه را پیش گرفت.

 

برك بن عبد الله در شام به مسجد رفت و در لیله نوزدهم در صف اول نماز ایستاد و چون معاویه سر بر سجده نهاد برك شمشیر خود را فرود آورد ولى در اثر دستپاچگى شمشیر او به جاى فرق معاویه بر ران وى اصابت نمود.

 

معاویه زخم شدید برداشت و فورا به خانه خود منتقل و بسترى گردید و ضارب را نیز نزد او حاضر ساختند، معاویه گفت تو چه جرأتى داشتى كه چنین كارى كردى؟

 

برك گفت امیر مرا معاف دارد تا مژده دهم: معاویه گفت مقصودت چیست؟ برك گفت همین الان على را هم كشتند: معاویه او را تا تحقیق این خبر زندانى نمود و چون صحت آن معلوم گردید او را رها نمود و به روایت بعضى (مانند شیخ مفید) همان وقت دستور داد او را گردن زدند.

 

چون طبیب معالج زخم معاویه را معاینه كرد اظهار نمود كه اگر امیر اولادى نخواهد می‌توان آن را با دوا معالجه نمود و الا باید محل زخم با آهن گداخته داغ گردد، معاویه گفت تحمل درد آهن گداخته را ندارم و دو پسر (یزید و عبدالله) براى من‏ كافى است. (1)

 

عمرو بن بكر نیز در همان شب در مصر به مسجد رفت و در صف اول به نماز ایستاد اتفاقا در آن شب عمرو عاص را تب شدیدى رخ داده بود كه از التهاب و رنج آن نتوانسته بود به مسجد برود و به پیشنهاد پسرش قاضى شهر را براى اداى نماز جماعت به مسجد فرستاده بود!

 

پس از شروع نماز در ركعت اول كه قاضى سر به سجده داشت عمرو بن بكر با یك ضربت شمشیر او را از پا در آورد، همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نیمه تمام ماند و قاتل بدبخت دست بسته به چنگ مصریان افتاد، چون خواستند او را نزد عمرو عاص برند مردم وى را به عذابهاى هولناك عمرو عاص تهدیدش می‌كردند عمرو بن بكر گفت مگر عمرو عاص كشته نشد؟ شمشیرى كه من بر او زده‏ام اگر وى از آهن هم باشد زنده نمى‏ ماند مردم گفتند آن كس كه تو او را كشتى قاضى شهر است نه عمرو عاص!

 

بیچاره عمرو آن وقت فهمید كه اشتباها قاضى بی‌گناه را به جاى عمرو عاص كشته است لذا از كثرت تأسف نسبت به مرگ قاضى و عدم اجراى مقصود خود شروع به گریه نمود و چون عمرو عاص علت گریه را پرسید عمرو گفت من به جان خود بیمناك نیستم بلكه تأسف و اندوه من از مرگ قاضى و زنده ماندن تست كه نتوانستم مانند رفقاى خود مأموریتم را انجام دهم! عمرو عاص جریان امر را از او پرسید عمرو بن بكر مأموریت سرى خود و رفقایش را براى او شرح داد آنگاه به دستور عمرو عاص گردن او هم با شمشیر قطع گردید بدین ترتیب مأمورین قتل عمرو عاص و معاویه چنانكه باید و شاید نتوانستند مقصود خود را انجام دهند و خودشان نیز كشته شدند.

 

اما سرنوشت عبدالرحمن بن ملجم: این مرد نیز در اواخر ماه شعبان سال چهلم به كوفه رسید و بدون این كه از تصمیم خود كسى را آگاه گرداند در منزل یكى از آشنایان خود مسكن گزید و منتظر رسیدن شب نوزدهم ماه مبارك رمضان شد، روزى به دیدن یكى از دوستان خود رفت و در آنجا زن زیباروئى به نام قطام را كه پدر و برادرش در جنگ نهروان به دست على علیه السلام كشته شده بودند مشاهده كرد و در اولین برخورد دل از كف داد و فریفته زیبائى او گردید و از وى تقاضاى زناشوئى نمود.

 

قطام گفت براى مهریه من چه خواهى كرد؟ گفت هر چه تو بخواهى!

قطام گفت مهر من سه هزار درهم پول و یك كنیز و یك غلام و كشتن على بن ابیطالب است.

 

ابن ملجم كه خود براى كشتن آن حضرت از مكه به كوفه آمده و نمی‌خواست كسى از مقصودش آگاه شود خواست قطام را آزمایش كند لذا به قطام گفت آنچه از پول و غلام و كنیز خواستى برایت فراهم می‌كنم اما كشتن على بن ابیطالب را من چگونه می‌توانم انجام دهم؟

 

قطام گفت البته در حال عادى كسى نمی‌تواند به او دست یابد باید او را غافل گیر كنى و به قتل رسانى تا درد دل مرا شفا بخشى و از وصالم كامیاب شوى و چنانچه در انجام این كار كشته گردى پاداش آخرتت بهتر از دنیا خواهد بود!! ابن ملجم كه دید قطام نیز از خوارج بوده و هم عقیده اوست گفت به خدا سوگند من به كوفه نیامده‏ام مگر براى همین كار! قطام گفت من نیز در انجام این كار ترا یارى ‏می‌كنم و تنى چند به كمك تو می‌گمارم بدین جهت نزد وردان بن مجالد كه با قطام از یك قبیله بوده و جزو خوارج بود فرستاد و او را در جریان امر گذاشت و از وى خواست كه در این مورد به ابن ملجم كمك نماید وردان نیز (به جهت بغضى كه با على علیه السلام داشت) تقاضاى او را پذیرفت.

 

خود ابن ملجم نیز مردى از قبیله اشجع را به نام شبیب كه با خوارج هم عقیده بود همدست خود نمود و آنگاه اشعث بن قیس یعنى همان منافقى را كه در صفین على علیه السلام را در آستانه پیروزى مجبور به متاركه جنگ نمود از اندیشه خود آگاه ساختند اشعث نیز به آنها قول داد كه در موعد مقرره او نیز خود را در مسجد به آنها خواهد رسانید، بالاخره شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرارسید و ابن ملجم و یارانش به مسجد آمده و منتظر ورود على علیه السلام شدند.

 

مقارن ورود ابن ملجم به كوفه على علیه السلام نیز جسته و گریخته از شهادت خود خبر می‌داد حتى در یكى از روزهاى ماه رمضان كه بالاى منبر بود دست به محاسن شریفش كشید و فرمود شقى‏ترین مردم این موی‌ها را با خون سر من رنگین خواهد نمود و به همین جهت روزهاى آخر عمر خود را هر شب در منزل یكى از فرزندان خویش مهمان می‌شد و در شب شهادت نیز در منزل دخترش ام كلثوم مهمان بود.

 

موقع افطار سه لقمه غذا خورد و سپس به عبادت پرداخت و از سر شب تا طلوع فجر در انقلاب و تشویش بود، گاهى به آسمان نگاه می‌كرد و حركات ستارگان را در نظر می‌گرفت و هر چه طلوع فجر نزدیكتر می‌شد تشویش و ناراحتى آن حضرت بیشتر می‌گشت به طوری كه ام كلثوم پرسید: پدر جان چرا امشب این قدر ناراحتى؟ فرمود دخترم من تمام عمرم را در معركه‏ها و صحنه ‏هاى كارزار گذرانیده و با پهلوانان و شجاعان نامى مبارزه ‏ها كرده ‏ام، چه بسیار یك تنه بر صفوف دشمن حمله‏ ها برده و ابطال رزمجوى عرب را به خاك و خون افكنده ‏ام ترسى از چنین اتفاقات ندارم ولى امشب احساس می‌كنم كه لقاى حق فرارسیده است.

 

بالاخره آن شب تاریك و هولناك به پایان رسید و على علیه السلام عزم خروج از خانه را نمود در این موقع چند مرغابى كه هر شب در آن خانه در آشیانه خود می‌خفتند پیش پاى امام جستند و در حال بال افشانى بانگ همى دادند و گویا می‌خواستند از رفتن وى جلوگیرى كنند!

 

على علیه السلام فرمود این مرغ‏ها آواز می‌دهند و پشت سر این آوازها نوحه و ناله‏ ها بلند خواهد شد! ام‌كلثوم از گفتار آن حضرت پریشان شد و عرض كرد پس خوبست تنها نروى. على علیه السلام فرمود اگر بلاى زمینى باشد من به تنهائى بر دفع آن قادرم و اگر قضاى آسمانى باشد كه باید جارى شود.

 

على علیه السلام رو به سوى مسجد نهاد و به پشت بام رفت و اذان صبح را اعلام فرمود و بعد داخل مسجد شد و خفتگان را بیدار نمود و سپس به محراب رفت و به نماز نافله صبح ایستاد و چون به سجده رفت عبدالرحمن بن ملجم با شمشیر زهر آلود در حالی كه فریاد می‌زد لله الحكم لا لك یا على ضربتى به سر مبارك آن حضرت فرود آورد (2) و شمشیر او بر محلى كه سابقا شمشیر عمرو بن عبدود بر آن خورده بود اصابت نمود و فرق مباركش را تا پیشانى شكافت و ابن ملجم و همراهانش فورا بگریختند.

 

خون از سر مبارك على علیه السلام جارى شد و محاسن شریفش را رنگین نمود و در آن حال فرمود:


بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبة.

 

(سوگند به پروردگار كعبه كه رستگار شدم) و سپس این آیه شریفه را تلاوت نمود: منها خلقناكم و فیها نعیدكم و منها نخرجكم تارة اخرى. (3)

 

(شما را از خاك آفریدیم و به خاك بر می‌گردانیم و بار دیگر از خاك مبعوث‏تان می‌كنیم) و شنیده شد كه در آن وقت جبرئیل میان زمین و آسمان ندا داد و گفت:

 

تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقیاء؛ به خدا سوگند ستون‌هاى هدایت در هم شكست و نشانه ‏هاى تقوى محو شد و دستاویز محكمى كه میان خالق و مخلوق بود گسیخته گردید پسر عم مصطفى صلى الله علیه و آله كشته شد، على مرتضى به شهادت رسید و بدبخت‏ترین اشقیاء او را شهید نمود.

 

همهمه و هیاهو در مسجد بر پا شد حسنین علیهما السلام از خانه به مسجد دویدند عده ‏اى هم به دنبال ابن ملجم رفته و دستگیرش كردند، حسنین به اتفاق بنى‏ هاشم على علیه السلام را در گلیم گذاشته و به خانه بردند فورا دنبال طبیب فرستادند، طبیب بالاى سر آن حضرت حاضر شد و چون زخم را مشاهده كرد به معاینه و آزمایش پرداخت ولى با كمال تأسف اظهار نمود كه این زخم قابل علاج نیست زیرا شمشیر زهر آلود بوده و به مغز صدمه رسانیده و امید بهبودى نمی‌رود .

 

على علیه السلام از شنیدن سخن طبیب بر خلاف سایر مردم كه از مرگ می‌هراسند با كمال بردبارى به حسنین علیهماالسلام وصیت فرمود. زیرا على علیه السلام را هیچگاه ترس و وحشتى از مرگ نبود و چنانكه بارها فرموده بود او براى مرگ مشتاق‌تر از طفل براى پستان مادر بود!

 

 

 

پی نوشتها:

(1) طبیب بایستى به معاویه می‌گفت تو كه چند لحظه تحمل یك قطعه آهن سرخ شده را ندارى پس در نتیجه طغیان و ریختن این همه خون مردم چگونه براى همیشه تحمل آتش سوزان دوزخ را خواهى نمود؟ این نیست جز این كه تو به روز جزا ایمان نیاورده‏اى! مؤلف.

(2) بنا به روایت شیخ مفید ابن ملجم و همراهانش در داخل مسجد نزدیك در ورودى كمین كرده و به محض ورود على علیه السلام شمشیرهاى خود را غفلة بر آن حضرت فرود آوردند شمشیر شبیب به طاق مسجد گرفت ولى شمشیر عبدالرحمن به فرق مبارك وى اصابت نمود.

(3) سوره مباركه طه آیه 55 .



:: بازدید از این مطلب : 363
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : سه شنبه 16 تير 1394
.

 

گویند کریم است و گنه می بخشد… گیرم که ببخشد زخجالت چه کنم

ز عرش صدای ربنا می آید

آوای خوش خدا خدا می آید

فریاد که درهای بهشت باز کنید

مهمان خدا سوی خدا می آید



:: بازدید از این مطلب : 454
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : دو شنبه 15 تير 1394
.


سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند.
 گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت
. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست.
 اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد.
چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش کمی بهتر شد
، لیموناد را تا آخرین قطره اش سرکشید گرمای هوا او را اذیت می کرد، اما چاره ای نبود
هواپیمای فردریک تا چند دقیقه دیگر می نشست و او تنها کسی بود که به استقبال شوهرش می آمد.
فردریک هم نمی دانست او به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند.
فکرش را هم نمی کرد، اما یوتا می خواست همسرش را خوشحال کند و برای همین بی خبر به فرودگاه آمده بود.
 دسته گل بزرگی هم خریده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کند چقدر دوستش دارد. کمی که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کیف دستی اش را برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت.
آنجا به خلوتی سالن قبلی نبود، اما خیلی هم شلوغ نبود. همان طور که داشت تابلوی اطلاعات پروازهای ورودی و خروجی را می خواند، مادر و دختری را دید که یک شاخه گل رز قرمز خریده و گوشه ای از سالن منتظر

بودند. با این که خیلی ها به استقبال مسافران شان می آیند و این موضوع خیلی عجیب نیست، اما ظاهر آن دو نفر و همین طور نحوه برخوردشان با بقیه فرق داشت. آنها مثل دیگران نبودند؛ تنها، ساکت، آرام ولی خندان و بسیار شاد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.
آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان می داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا 30 دقیقه دیگر هم نمی رسید. برای همین یوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
ـ "سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره 253 می آید؟"
ـ "سلام. ما منتظر مسافری نیستیم".



یوتا بیشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آنها شبیه کسانی نیست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمی توانست باور کند بی دلیل آنجا ایستاده باشند. نگاهی به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آنها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسیده بود. یوتا کمی صبر کرد و به اطراف نگاهی انداخت. انگار دوست داشت بداند آنها چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده اند، اما خجالت می کشید از آنها بپرسد.
دخترک که حدود شش یا شاید هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دوید و دست های او را محکم گرفت. بعد به یوتا نگاه کرد و بی تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت.
ـ "مامان بیا. بابا امروز زودتر اومد."
دخترک این جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمی مرتب کرد و گلبرگ های پلاسیده اش را دور ریخت. موهایش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. یوتا همان جا ایستاده بود تا ببیند آنها چه کار می کنند. دخترک از روی نرده های سالن پرید و به طرف مردی رفت که داشت راهروی کنار سالن را جارو می کرد.

زن جوان هم همان طور که لبخند می زد، منتظر ایستاد تا مرد و دخترک به سمت او بیایند. سه نفری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد از چند دقیقه به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ های کوچکی را که برای ناهار درست کرده بود از داخلش بیرون آورد.
زن و مرد ساندویچ های شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندویچ ها گاز می زد که هر کسی او را می دید، هوس می کرد چند لقمه ای از غذای آنها بخورد. یوتا هم گرسنه اش شده بود، ولی احساس می کرد غذایی که آنها می خورند خیلی لذیذتر از غذاهای رستوران فرودگاه است و برای همین دوست نداشت از رستوران چیزی بگیرد.
یوتا به آنها نگاه می کرد و همین نگاه طولانی باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به طرف یوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: "اگر دوست دارید بفرمایید. یک ساندویچ دیگه هم داریم."

ساندویچ خیلی کوچک بود. یوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: "گفتم که ما مسافر نداریم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار می کند و هیچ روزی ناهار پیش ما نیست. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم می آییم اینجا تا ناهارمان را با هم بخوریم."
زن رفت و یوتا به ساندویچ کوچکی که از او گرفته بود، گاز زد. هیچ چیز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالی، اما دختر کوچولو طوری آن را می خورد که انگار لذیذترین ساندویچ دنیا را می خورد. او از طعم نان لذت می برد، چون در خانواده ای زندگی می کرد که همه اعضای خانواده عاشق یکدیگر بودند . . .



:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 13 تير 1394
.

رویا میگه : برای خیلی از ما پیش اومده

 

عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند

 

   هردو از احساس نفرت پر شدند....

 

    دل به چشمان کسی وابسته بود

 

  عقل از این بچه بازی خسته بود....

 

 حرف حق با عقل بود اما چه سود

 

    پیش دل حقانیت مطرح نبود....

 

       دل به فکر چشم مشکی فام بود

 

 عقل آگاه از خیال خام بود....

 

       عقل با او منطقی رفتار کرد

 

         هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد....

                  
          کشمکش ها بینشان شد بیشتر

 

         اختلافی بیشتر از پیشتر....

 

       عاقبت عقل از سر عاشق پرید

 

بعد از آن چشمان مشکی را ندید....

 

تا به خود آ مد بیابان گرد بود

 

خنده بر لب از غم این درد بود.....!



:: بازدید از این مطلب : 384
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 13 تير 1394
.

شریعتی میگفت:
«چه حقیرند مردمی که نه جرأت دوست داشتن دارند
و نه اراده‌ی دوست نداشتن
نه لیاقت دوست داشته شدن
و نه متانت دوست داشته نشدن
و مدام شعر عاشقانه می‌خوانند»
من می خواهم بگویم
گاهی احساس ها هم حقیرند
وقتی تصویری درست
از دیالکتیکی مبهم
میان دوروح نمی یابند!
مخالفم که هر احساسی باید به عشق ختم شود
می شود دوست داشت و دوست داشته شد
حتی فراتر از عشقبازی های مفرط زمینی!
بی سودا و طمع!
و یک حس جدید را تجربه کرد
گاهی بودن بعضی ها کنارت مهم است
و دلت به آن ها گرم!
نمیدانی اسم این حس را چه باید گذاشت
با خودت صادقی
ولی ظن ها آزارت میدهد!
گاهی در لحظه
احساسی متولد می شود
که برایت غریبه است
اما خوب می شناسی اش!
در صداقت و تقدسش شک نداری
پس
برای دوست داشتنش هم
نباید شک کنی!



:: بازدید از این مطلب : 401
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 13 تير 1394
.

این منم در حیاط خلوتم بی تو

چه قدر مظلومانه تنها
بی ستاره ترین ام در این شب ها
عبور سایه ات از دیوار حیاط خلوتم
افسوس که تکرار نخواهد شد
درخت هست،سیب هم
همان درخت سیب سرخ رو به پنجره
ولی باز افسوس که به دستت سیبی
جدا از بند شاخه نخواهد شد !
چه به چشم به هم زدنی رفتی
که من بمانم و سکوت سرد و دلگیری عصر هر روز
من و چوبه ی دار
که خاطراتت را به جرم نبودنت قصاص کنم !
نمکی در کوچه می زند داد:
میخرم دار و ندار.....
بفروشم یا نه؟
خاطراتت را چند بفروشم؟!
به قیمت تباهیه احساسم در بی تو بودنم ؟!
یا به قیمت تنها یک لحظه با تو بودنم ؟!
بکنم دل ز حیاط و بکنم دل ز حیات ؟!
در دو راهی ماندم...
سر سپارم به کدامین راه نجات ؟
نمکی رد شد و رفت
نه فروختم چیزی !
نه به دار آویختم خرمنی از خاطره را !
شکستم تنها تا مرگ فرسخی از فاصله را  !
بین من و تو
تنها یک نفس فاصله است
نفسی که دمش درد و
باز دمش باز درد است
نفسی که علت جریان حیات
در رگ های تن تب دیده ی تنهای من است  !
ولی برای شاهرگ گردن من
تاب عبور این همه رنگ سرخ سنگین است !
 راهی نیست...
جز این که با طناب به گلویم سدی بزنم 
سد کنم عبور نفس های تلخ بی تو بودن را
پس....
عکسی از خود را نهادم کنار قاب مشکی نوار عکس تو
به یاد آوردم آن لحظه که
جدا کرده بود مرگ دستم از دسته تو
زدم مشکی نواری به گوشه عکسم
از عمری که خدا داده بود از هر دمش کردم سپاس
با اجازه اش پای دار
به جرم نداشتنت این بار خود را کردم قصاص... !



:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : جمعه 12 تير 1394
.

برو ای روح من آزرده از تو...

ترک کن مـــارا که من در باغ تنهایی ببویم عطر گلهای رهایـی را

برو ای ناشناس آشنای من!

که در چشمت ندیدم آشنایی را

تویی از دودمان من ولیدود از دمار من بر آوردی

به چشــمم تیره کردی روزهای آشنایی را

من از آغاز میلاد تو همراهت سفر کردم

پس از یکعمـر دانستم سفر با مردم نا مرد دشوار است

سفر با همره نا مهربان تلخ است

برو ای بد سفر ای مرد ناهمرنگ که می گویم مبارکباد بر خود این جدایی را...

برو ای بد سفـــر ای مرد ناهمــرنگ

که میگویم مبارک باد بر خود این جدایی را

تو از این سو برو در جادههای روشن و هموار

من از سوی دگــر در سنگلاخ عمر می پویم که در خوددیده ام جانسختی و رنج آزمایی را

جدا شد راه ما از یکدگراما منم با کولـه بار دوره پیری تو درشــور جوانی ها سبکبــال و سبکباری

تو را صـد راه در پیـشاست ولی من میروم با خستگی راه نهـایی را

برو ای بدترین همــــراه ! تو را نفـرین نخواهم کــرد سفـر خوش ؛

خیرهمراهت دعایت می کنم با حال دلتنگــی که یابی کعبه مقصـود وفردای طلایی را !!!!

نمی دانی نمی دانیکه جایاشک خون در پــرده های چشـم خود دارم !

اگر دراین سفـر خار بلا پای مرا آزرد سخنهــای تو هم تیری شد وبر جان من بنشست

 مشکل که از خاطر برم این بی صفـــایی را رفیق نیمه راه من !

سفـر خوش خیرهمراهت تو قدر من ندانستی

درون آب ،ماهی،قدر دریا را کجا داند

شکستــه استخوان ، داند بـهای مومیایی را



:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : جمعه 12 تير 1394
.
 

چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است
سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است
چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر
مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است
تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب
هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است
تو از سلاله لیلی من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است
من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش؟ گناهمان که یکی است
اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است

 

نیمکت عاشقی یادت هست؟
کنار هم، نگاه در نگاه و سکوتمان چه گوش نواز بود..
بید مجنون زیر سایه اش امانمان داده بود،
برگهای رنگینش را به نشانه عشقمان بر سرمان می ریخت..
او نیز عاشق بودنمان را به رخ پاییز می کشید،
اما اکنون پاییز.. نبودنت را، جداییمان را به رخ می کشد.

بگو، صدایم کن، بیا تا دوباره ما شویم،
مرحمی بر سوز دلم باش، نگاه کن، پاییز به من می خندد، بیا داغ جداییمان را به دلش بگذاریم.
بیا کلاغ ها را پر دهیم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند.
دوباره صدایم کن..

 

 

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود 
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود 

چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری 
چه قصه‌ی محقری، چه اول و چه آخری 

ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم 
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه‌ها هستیم 

سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود 
نمی‌دیدیم و می‌رفتیم، هزاران سایه با ما بود 

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

در آن هنگامه‌ی تردید، در آن بن‌بست بی‌امید 
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود 

در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود 
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود

 

گیسوانت زیر باران، عطــر گندم‌زار… فکــرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار… فکرش را بکن!

در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سال‌ها
بوسه و گریه، شکوه لحظه‌ی دیدار… فکرش را بکن!

سایه‌ها در هم گــره، نور ملایـــم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار… فکرش را بکن!

ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــره‌ای را در تنــم پنهــان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار… فکرش را بکن!

خانه‌ی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار… فکرش را بکن!

از سمــاور دست‌هایت چای و از ایوان لبانت قند را…
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار… فکرش را بکن!

اضطراب زنگ، رفتم وا کنم در را، کـــه پرتم می‌کنند
سایه‌ها در تونلی باریک و سرد و تار… فکرش را بکن!

ناگهان دیوانه‌خانه… ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرص‌ها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن

 

 

 

 حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل - میل توست اما بی تو باور کن که من

در هچوم باد های سرد پرپر می شوم

 

دلم برای تو...آیا دل تو هم تنگ است؟!
صدای هق هقِ... گویا دل تو هم تنگ است!

ببین! نمی شود این قدر دور بود از هم!
بیا... قبول... بفرما! دل تو هم تنگ است!

من از مسافت این جاده ها نمی ترسم
اگر بدانم آنجا دل تو هم تنگ است

اگر بدانم گاهی به یاد من هستی
و چند ثانیه حتی دل تو هم تنگ است-

پرنده می شوم اما... نمی پرم بی تو
پرنده می شوم و تا دل تو هم تنگ است-

برای تو پر پرواز می شوم حتی
اگر در آن سر دنیا دل تو هم تنگ است!

اگر در آن سر دنیا...اگر در آن دنیا...
اگر بدانم هرجا دل تو هم تنگ است-

بدون مکث می آیم که باورت بشود
دلم برای تو...حالا دل تو هم تنگ است؟!

 

 

برو ای روح من آزرده از تو...

ترک کن مـــارا که من در باغ تنهایی ببویم عطر گلهای رهایـی را

برو ای ناشناس آشنای من!

که در چشمت ندیدم آشنایی را

تویی از دودمان من ولیدود از دمار من بر آوردی

به چشــمم تیره کردی روزهای آشنایی را

من از آغاز میلاد تو همراهت سفر کردم

پس از یکعمـر دانستم سفر با مردم نا مرد دشوار است

سفر با همره نا مهربان تلخ است

برو ای بد سفر ای مرد ناهمرنگ که می گویم مبارکباد بر خود این جدایی را...

برو ای بد سفـــر ای مرد ناهمــرنگ

که میگویم مبارک باد بر خود این جدایی را

تو از این سو برو در جادههای روشن و هموار

من از سوی دگــر در سنگلاخ عمر می پویم که در خوددیده ام جانسختی و رنج آزمایی را

جدا شد راه ما از یکدگراما منم با کولـه بار دوره پیری تو درشــور جوانی ها سبکبــال و سبکباری

تو را صـد راه در پیـشاست ولی من میروم با خستگی راه نهـایی را

برو ای بدترین همــــراه ! تو را نفـرین نخواهم کــرد سفـر خوش ؛

خیرهمراهت دعایت می کنم با حال دلتنگــی که یابی کعبه مقصـود وفردای طلایی را !!!!

نمی دانی نمی دانیکه جایاشک خون در پــرده های چشـم خود دارم !

اگر دراین سفـر خار بلا پای مرا آزرد سخنهــای تو هم تیری شد وبر جان من بنشست

 مشکل که از خاطر برم این بی صفـــایی را رفیق نیمه راه من !

سفـر خوش خیرهمراهت تو قدر من ندانستی

درون آب ،ماهی،قدر دریا را کجا داند

شکستــه استخوان ، داند بـهای مومیایی را

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : جمعه 12 تير 1394
.
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی